سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

روزمرگیدردناک ترین چیزی است که در این زندگی چند ساله ام با آن روبه رو شده ام.

روز مرگی شاید بدترین دوران بد یک نوجوان باشد.

روز مرگی نوجوان را به ابتذال می کشاند.

روزمرگی یعنی که تو هر صبح وقتی پرتو های خورشید را که بدون اجازه فرشت را طلایی کرده اند ببینی و بگویی . . .. . . چه صحنه ی تکراری ای !!!!!!!!!!!

 

تکرار شاید بدترین چیز برای یک   . . .. . . نو + جوان باشد.

دچار شده ام .

دچار تکرار و تکرار و تکرار و تکرار.

چه کلمه ی مزخرفیست این

ت

ک

ر

ا

ر

.

 


[ پنج شنبه 89/8/6 ] [ 11:20 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

از همان زمان که فهمیدم دوست چه قدر برای انسان ها عزیز و محبوب است ، با خودم عهد بستم که هیچ وقت دوستی پیدا نکنم که عاقبت صدای پشیمانی ام گوش هفت اسمان را کر کند. با خودم عهد بستم که به پای دوستانم همه ی مهربانی ها و همه ی عشق ها را بریزم تا مبادا پیش دوستش احساس غریبگی کند.

دقیقا از همان زمان که فهمیدم یک دوست و همراه  و همدل و همراز چه قدر می تواند برای فلفل نمکی مهم باشد سعی کردم که دوستانم را طوری انتخاب کنم که هیچ وقت احساس نا رضایتی نکنم.

احساس تضاد. احساس غریبی  . و بد تر از آن احساس تنفر  . . . . . ..  نکنم.

ولی دردناک تر از همه این که شکست خوردم.

شکست شاید تلخ ترین و بد ترین خاطره ی یک فرد در پانزدهمین سال زندگی اش باشد.

من امروز فهمیدم که اشتباه کردم.

من زمین خوردم.

من داغانم.

ولی می دانم که باید دوباره شروع کنم.

من می خواهم دوباره دوستی ام را شروع کنم.

در ان غریبستان فقط یک نفر هست که من می دانم که با او شکست نمی خورم.

فقط تنها یک نفر هست که می دانم دغدغه هایش مانند من است.

فقط یک نفر هست که فلفل نمکی را درک می کند.

فقط یک نفر.

دوست دارم دوستی قبلی ام را از بن بکنم و دوباره بذرش را در دل دیگری بکارم.

تا شاید اگر با هم آبش بدهیم.

تا شاید اگر با هم به او مهربانی کنیم.

تبدیل شود به تنومند ترین درخت دنیا بشود.

از همان هایی که در حیاط مدرسه مان قد کشیده.

من می خواهم دوباره شروع کنم.

من شکست خورده ام ولی .

این بار بلند می شوم و خاک تنم را می گیرم و دوباره شروع می کنم.

آهای یک نفر بیا .

بیا تا دوباره با هم  شروع کنیم.

من و تو بدون هیچ مدعی دیگر .

همین

 

 

 

 

پینوشت : می دونم این متن یکم گنگه ولی اون یک نفر که باید بفهمه می فهمه.

 


[ چهارشنبه 89/8/5 ] [ 11:1 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دهانم را می بندم و با اخرین قدرت نفس می کشم

آخ که چه بوی نم بارانی می اید .

آخ که چه قدر لذت دارد نفس کشیدن زیر عزیز ترین نعمت خدا.

باران

پینوشت : مژده !!!!!!!!!

امروز بالاخره باران پایزی بارید.

 

 

 

 

                

 

 

 

                                                                          یا مهدی

 

 


[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 10:44 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

بعد از یک تایم یک ساعته انگار که بهمان ازادی داده باشند دقیقا مانند زندانی های زندان اوین که می توانند چند دقیقه دور یک حیاط کوچک را صد بار بزنند . . . . من با دوستانم شروع می کنیم به  قدم زدن. وبا زور نارنگی ترش و بد مزه ی مدرسه را در حلقمان فرو می کنیم تا شاید کمی کاممان شیرین شود. (خدا می داند که چه طور با یک نارنگی ترش بد مزه می توان کام را شیرین کرد .)

دور حیاط فرهنگستان را می زنیم و همگی دنبال سوژه ای برای خندیدن هستیم!!!!

دنبال  چیزی که حواسمان را پرت کنند تا کمتر به فشار این همه تکلیف فکر کنیم.

شب است و هوا تاریک . . . و فقط ، تنها  چند چراغ حیاط کوچکمان را روشن کرده.

نگاهی به قیافه های غمزده ی هم می کنیم و از این که داریم دنبال سوژه  ای برای خندیدن می گردیم اعصابمان خورد می شود.

اعصابم خورد می شود از این که دیگر خنده هایم  به طور شگفت انگیزی مصنوعی و با زور شده.

با هر چیز کوچکی  و هر خزعبلی می خندم. انگار تمام وجودم نیاز مند یک قهقهه ی بلند باشد و هر فرصتی را که گیر میارد دوست دارد که بخندد.

انگار خنده دانی دلم به تهش رسیده و من ناگزیر دارم با یک سری خزعبلات خنده دار پرش می کنم.

دیگر برایمان مهم نیست که حرف هایمان غم انگیز باشد مهم این است که تا کلام گوینده تمام شد بلند بلند بخندیم و دلمان را بگیریم و وانمود کنیم که چه حرف خنده داری. پخش زمین بشویم بلند بلند قهقهه بزنیم تا گوینده به خودش ببالد که این قدر حرفش خنده دار بوده.

چه قدر مصنوعی.

چه قدررررر مصنوعی!!!!!!!

 

 

 

**********

 

 

زنگ تفریح کوچکمان به پایان می رسد و چند دختر دبیرستانی در حالی که بلند بلند می خندند و دلشان را گرفته اند به سمت کلاس حرکت می کنند و پوست های نارنگی های ترش و بد مزه را با نفرت درون سطل اشغال می اندازند.

 

 

پینوشت: کاش که مصنوعی نباشیم.

 

 

 

 

 

یا زینب

 


[ دوشنبه 89/8/3 ] [ 10:34 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

او به من یاد داد .

گفت اگر بال هایت را باز کنی.

بعد اگر با تمام وجود بخواهی پرواز کنی. اگر با خودت موفقیت را مشق کنی.

بعد چشمانت را ببندی و به هیچ چیز جز پرواز فکر نکنی.

می توانی اوج بگیری.

 

 

 

گفت وقتی که اوج گرفتی .

اگر لحظه ای غفلت کنی سقوط خواهی کرد.

اگر به خود ببالی. دیگر بالهایت رغبتی برای پرواز ندارند.

 

 

 

او یاد داد و گفت هنگامی که به عرش رسیدی .

آرام  بال هایت را ببند.

بعد با تمام وجود بنشین و به تماشا مشغول شو.

به تماشا.

 

 

 

 


[ یکشنبه 89/8/2 ] [ 10:43 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

فلفل نمکی زیر خروار ها کلمه و سوال و عدد. . . . زیر خروار ها جمله و فرمول شیمیایی . . . . زیر خروار ها کلمات انگیلیسی و عربی. . . . . گم شده .

 

 

 

اینجا در این حوالی در تاریکی شب فلفلکی دور از همه گم شده.

پیدایش کنید  و از طرف من به او بگویید  . . . . دلم برایش  . . .برای خود خود خودش تنگ شده.

از طرف من به او بگویید برگردد  . . . . سرش را بالا بگیرد تا مرا ببیند.

از طرف من به آن مدفون شده بگویید کافی است دستش را دراز کند تا دستش را بگیرم.

همین.

 

 

 

 

 

یا الله

 

 

 

 

 

 


[ شنبه 89/8/1 ] [ 11:14 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

از بچگی آرزو داشتم . . .

آرزو داشتم ساعت ها جلوی دکه های روزنامه فروشی وایستم و تک به تک به تیتر روزنامه ها ، عمیق فکر کنم.بعد بروم سراغ مجلات و دانه به دانه آن ها را نگاه کنم.از بچگی دوست داشتم مثل آدم های روشن فکر شهر کتاب دور از هیاهوی بیرون روی صندلی های چوبی آنجا بنشینم و غرق در اسطوره ی داستانی ام بشوم. مثل بعضی از آدم ها ؛ که بعدا فهمیدم می گویند روشن فکر راه بروم و زیر لب بدون ترس و خجالت آهنگ مورد علاقه ام را زمزمه کنم.

دوست داشتم گاهی وقت ها ساعت ها روی صندلی های پوسیده ی سینماهای انقلاب بنشینم و زل بزنم ؛ به پرده ی سفید  و ساعت ها بدون این که کسی بگوید «چرا» بنشینم و درباره ی آن فیلم فقط و فقط فکر کنم.

دوست داشتم هنوز جوهر  کتاب ها خشک نشده ؛ آن ها را بخرم و بخوانم و تمام عشقم این باشد که کتاب مورد علاقه ام را به دیگران پیشنهاد کنم.

دوست داشتم ساعت ها به دختر های شیطان قصه ی رامونا و جودی فکر کنم.

ولی چرا نمی شود.

چرا این قدر درگیرم که حتی فرصت نیست به تیتر روزنامه ها و مجلات با دقت نگاه کنم.

چرا این قدر باید مشغول درس و کنکور و مدرسه بود ، که آدم حتی نتواند به یکی از این کار ها ، که شاید تمام عشقش باشد ، برسد.آخرش که چه؟ چه فایده دارد ؛ وقتی تو بالا ترین مقام دانشگاهی را داشته باشی ، اما در طول زندگی چنیدن ساله ات نتوانی حتی ، نام چند کاری را که با آن عشق کرده ای بیان کنی.

آدم ها چرا این قدر بی حوصله به علایقاشان راهی را می روند که صد هزاران آدم دیگر در این کره ی خاکی می روند.

پس این علاقه چه می شود.

من چه طور می توانم تیتر های جذاب مجلات ، صندلی های چوبی شهر کتاب ،  پرده ی سفید سینمای انقلاب و یا عشق کردن با آهنگ مورد علاقه ام را فراموش کنم.

تعادل خیلی وقت است که از بین ما سفر کرده.

تعادل را ما از بین برده ایم.

همش درس. همش تست . همش کنکور و رتبه.

واقعا به کجا می خواهیم برسیم ؛ در حالی که حتی به کوچکترین و زیبا ترین کار زندگیمان هم نرسیدیم.

مگر زندگی فقط رسیدن به یک درجه ی بالای دانشگاهی ؟ یا یک پول خوب است؟ مگر زندگی این است؟

ما آدم ها آن قدر این کار ها را بزرگ و مهم کرده ایم که در آن زندانی شده ایم.

در این زندان تا چشم کار می کند چیز هاییست که تو فقط می دانی ، باید  انجامشان دهی و نمی  دانی چرا.

تو فقط می دانی که من هم باید مثل بقیه ی زندانی ها فقط درس بخوانم وبه یک رتبه ی دانشگاهی برسم.

آهای آدم ها !!!!!!!!

 سرتان را بچرخانید .بیرون را هم نگاه کنید.

آهای تعادل برگرد پیش ما!!!!!

برگرد تا شاید ما هم بدانیم که زندگی فقط درس و کار نیست.

تعادل برگرد تا ما شاید یادمان بیاید که می شود هم زندگی کرد و هم کار.

 

 

 

 

آهای کسانی که کار می کنید تا زندگی کنید !!!!

کمی به خودتان بیایید. 

 

 

 

 

 

یا زینب


[ جمعه 89/7/30 ] [ 2:1 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 389804