سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

سعی می کنم خودم را بی خیال نشان بدهم.

بنشینم یک جا و پوست شکلات را جدا کنم.

شکلات را روی زبانم ،

دقیقا در وسط وسط زبانم. بگذارم.

 و بعد ارام دهانم را ببندم. و تنها به مزه ی توت فرنگی که انگار با زور در طعم شکلات چپانده شده فکر کنم.

مزه ی توت فرنگی. اول از زبانم شروع می شود همین جور پایین و پایین تر می رود. آب دهانم با مزه ی توت فرنگی که بیشتر طعم

شربت استامینوفن کودکان را می دهد قاتی شده.

ولی باز  قورتش می دهم. لذت می برم از این که حداقل ثانیه ای بنشینم و فقط به مزه ی یک آبنبات توت فرنگی با طعم شربت

استامینوفن کودکان فکر کنم.

به دو از هیاهوی بیرون.

به دور از دل مشغولی های درسی.

و چه لذتی دارد ثانیه ای نشستن و فکر کردن به یک آبنبات توت فرنگی با طعم شربت استامینوفن کودکان.

آیا کسی مرا درک می کند؟

امید وارم.

 

 

یا علی

 

 

 


[ شنبه 89/8/29 ] [ 5:8 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

درگیرم. درگیر حرکتشان. نشسته اند و در چشمانم زل زده اند و اصلا هم خجالت نمی کشند که ذره ای به خودشان تکانی نداده اند.

 در چشمانم زل می زنند و انگار نه انگار که من خسته از درس شیمی  . منتظر خبر آن ها هستم. یکیشان که اصلا نگاهم نمی کند و

نشسته آن گوشه برای خودش معلوم نیست چه کار می کند. چه کار می کند که از مدتی پیش هیچ تغییری نکرده و همان جا جا خوش

کرده .

بدبخت آن یکی که پدور باطل عدد ها را می گذاراند.شت سر هم  دلم برایش می سوزد . احساس می کنم مظلوم است.

بیچاره برعکس دوستان تتنبلش   در  حال حرکت است . بدو بدو مسیر خسته کننده ی اعداد بی رحم ساعت را می گذارند.

او هم  دلش را به دل من خوش کرده.

 از دست آن دو تا دراز بی قواره حرصم در  می آید. دوست دارم با تمام قدرت آن ها را هل بدهم تا شاید یک ربع را بگذارنند. ولی با بی

شرمی نشسته اند و هیچ تکانی نمی خورند. و تنها حرکت را آن مظلوم بیچاره که لاغر تر از همه است می کند.

تند تند و پشت سر هم می چرخد. بدون هیچ توقفی. وقتی از کنار آن دو تا بی مصرف ها  رد می شود سرش را به نشانه ی تاسف تکان

می دهد و به خدا شکایت می کند که چرا عقربه ی ثانیه شمار افریده شده.  و کاش تقدیر جیز دیگری را جز یک ثانیه شمار  برایش  رقم

می زد.

 

 

خلاصه  این روز ها نمی دانم چرا یکی باید پشت این عقربه ها بایستد و با فشار  و زور آن ها را تکان بدهد.  انگار عقربه ها یادشان رفته که

 باید بچرخند بچرخند و بچرخند. تاشاید زمان را  ذره ای نابود کنند.

و هنوز هم لاغر مردنی اهالی عقربه  ها می چرخد و می چرخد و می چرخد.

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت دو (خطاب به خانوم صادقی معلم عزیز کامپیوتر ) : متن برای فرهنگی در پست های قبلی است. (متن بارانی ترین بارانی ها)


[ شنبه 89/8/22 ] [ 10:13 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

بر روی آرامگاهم بنویسید :

آن قدر  انتظار کشید تا مرد .

آن قدر به در چشم دوخت تا مرد.

آن قدر به او گفتند منتظر تا مرد.

آن قدر نشست یک جا و غصه ی نیامدنش را خورد تا مرد.

آن قدر  غم انتظارش را به رخ کشید تا مرد.

آن قدر  غصه ی اشک هایش را خورد تا مرد.

آن قدر به فکر نوکری بود تا مرد.

آن قدر عاشقی کرد تا مرد .

آن قدر مهدی مهدی کرد تا مرد.

آن قدر زمان را مانند  خاکی بر سرش ریخت تا مرد .

و

آن قدر  جمعه ها را یکی یکی شمرد تا . . .

مرد.

 

 

 

عجل لولیک الفرج

عجل

 

 

پینوشت دو (خطاب به خانوم صادقی معلم عزیز کامپیوتر ) : متن برای فرهنگی در پست های قبلی است. (متن بارانی ترین بارانی ها)

 


[ جمعه 89/8/21 ] [ 4:47 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

من امروز پی بردم که بزرگ شده ام.

من امروز در حالی که برای معلم زیست تشریح می کردم که وظایف هسته در سلول چیست. و زمانی که هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم که هسته به جز  فرماندهی به هیچ دردی نمی خورد هم فهمیدم که بزرگ شده ام.

من در کلاس ریاضی که داشتم دنبال گزینه ای برای ستاره زدن می گشتم و آن زمان که نجمه زیر لب با خودش غر زد و گفت که کتابمان شد کهکشان راه شیری نیز پی بردم که بزرگ شده ام.

من موقعی که با نجمه درد و دل می کردم و خوش حال بودم که یک نفر هست که دارد به درد دل من در این مدرسه گوش می دهد هم فکر کردم به این که چقدر بزرگ شده ام.

من امروز وقتی فکر می کردم که چه قدر انسان می تواند تنفر زا باشد به این هم پی بردم که من بزرگ تر از دیروزم.

من وقتی امتحان شیمی ام را گرفتم و دیدم زیر نمره ی هشت از ده نوشته شده چرا این قدر افت کرده  اید؟ باز هم احساس کردم که من بزرگ شده ام.

یک دختر چهارده ساله ی بزرگ.

من هنگامی که دست نجمه را از اضطراب محکم گرفته بودم و نمی دانستم این چه دردی از من دوا می کند و به هر حال معلم شیمی به خاطر افتی هم که کردم حتما  از من می پرسد _ انحلال گاز چه ربطی به دما دارد؟ _  باز انسان درونم می گفت تو چه قدر بزرگ شده ای. و کودک درونم هم به من افتخار می کرد.

من حتی نمی دانستم که پاورقی با پینوشت فرق دارد و این را نجمه برایم با جزئیات توضیح داد و من احساس تهی بودن  کردم اما می دانستم اگر چه در این مورد تهی ام اما من بزرگ شده ام.مثل نجمه که بزرگ شده . همیدون  (همچنین)  مثل عطیه و سمیرا و مریم.

من زمانی که فیلم ادواردو را می دیدم و در این فکر که ادواردو چه ادم بزرگی است هم باز یک چیزی به نام بزرگی مرا قلقلک می داد.

امروز با تمام اتفاق های تنفر زایش فهمیدم که من آدم بزرگی هستم. من آدم بزرگ شده ام.

من

فلفل نمکی

14

ساله

به همراه کودک درونم

یک آدم بزرگ هستم .

 

 

پینوشت یک : کاش که با هم باشیم .

پینوشت دو (خطاب به خانوم صادقی معلم عزیز کامپیوتر ) : متن برای فرهنگی در پست های قبلی است. (متن بارانی ترین بارانی ها)

 

 

 

 

 

 

یا زهرا


[ چهارشنبه 89/8/19 ] [ 10:31 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

احمق از حماقت میاید . . .

احمق یک ادم نفهم و بی شعوریست که نفهم ترین ادم ها نیز از دست او جان به لب شده اند.

احمق آدمیست که حماقت از سر تا پایش بیرون می پاشد.

نمی دانم چرا این روز ها انسان های احمق زیاد در خیابان ریخته.

انگار حراج زده اند این آدم های احمق را در خیابان.

کنار هر شمشادی.

کنار ویترین مغازه.

در پارک.

در ماشین.

کافیست چشمت را بچرخانی و یکی از این احمق  ها را نظاره کنی.

و بعد ندانی که باید به حالش بخندی یا گریه کنی.

به حال کسانی که نمی دانم افکارشان چیست و چگونه.

فقط می دانم خیلی احمقند .

خیلی احمق !!!!

لطفا احتیاط کنید و از این احمق ها دوری. چون ممکن است حماقتشان ویروسی باشد و شما را الوده کند.

دستمال عقلتان را جلوی دهان و چشمانتان بگیرید. که نه با این احمقها حرفی بزنید و نه بخواهید ریختشان را نظاره کنید چون ممکن است شما هم یکی  از این احمق ها شوید.

آن وقت دیگر شاید با هیچ قرص موعظه و آمپول نصیحتی عقلتان برنگردد که نگردد.

 

 

 

پینوشت یک : بخشید این قدر از لفظ احمق استفاده کردم. گاهی وقت ها ادم به یک جایی می رسد که نمی تواند بروز ندهد.

 

 

 

 

 

 

یا علی مددی

 

 


[ شنبه 89/8/15 ] [ 8:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

بالای صفحه ی تلویزیون نوشته مثبت سی . (30+)

چشمم را که به طرف پایین می چرخانم عروسکی چوبی را می بینم  که بازار شهر قدیمی و کوچکشان  را  بهم ریخته و زنانی که اکثرا چاقند و آدم را یاد مادران فولاد زره می اندازند ، جیغ زنان دنبال پسرک چوبی می دوند .

و پسرک خوشحال و سرخوش همه چیز را به هم می ریزد  و عین خیالش نیست.

چشمانم که انگار دوست ندارند چیزی به جز صفحه ی رنگی تلویزیون را ببینند ؛ با زور از جعبه ی جادویی جدا می کنم و و به  پدر و مادرم نگاه می کنم.

پدر با اشتیاق و هیجان انگیز تخمه ی های هندوانه ی بیچاره را را لای دندانش هایش می گذارد و ترق ترق ؛ می شکند.

متوجه ی هیچ چیز حتی نگاه های عمیق من به او نمی شود . در دو سه دقیقه ای که به او زل زده ام حتی یک بار هم پلک نمی زند. با چشم های باز زل زده است به پسرک چوبی و تخس قصه که حالا دارد سوپ سبزیجات درست می کند و ظرف نمک را درون آن خالی می کند!!!!

به تخمه های هندوانه ای نگاه می کنم که درون کاسه ی بلوری وول وول می خورند و به انگشت های پدر که نمی دانم چه طور یک تخمه ی هندوانه را از دوستانش جدا می کند.

تخمه را دنبال می کنم. می رسد به دندان های پدر  و در یک چشم به هم زدن دو پوسته جدا از هم بیرون می اید و به بقیه ی جنازه ها می پیوندد .

مادر پاهایش را بغل کرده و هی تاب تاب می خورد.

تل سبز رنگی به سرش دارد که یک پاپیون گنده رویش است . پوست لواشک در دستش مچاله شده. نا خود آگاه دوست دارم ادایش را در بیاورم و  کلی ذوق کنم و بخندم.

پیر مرد نجار حالا دارد به پسرک چوبی غر می زند و از کرده ی خود پشیمان است.

پشیمان است که عروسکی چوبی را تراشیده .و پشیمان تر این که آرزوی یک پسر را داشته.

حتی پسرک چوبی داخل تلویزیون هم می فهمد که پدر پیر نجارش از ته دل این حرف ها را نمی زند چه برسد به پدر و مادر من که از یک ربع پیش حتی ذره ای تکان هم نخورده اند.

یک لحظه فکر می کنم که پدرو مادرم بعد از این خستگی هفته ای چه قدر به یک پسرک چوبی با دماغ دراز و یک پیر مرد نجار نیاز داشته اند.

 

                                                                            *****

دوباره به تابلوی مثبت سی (30+) نگاه می کنم.

تابلو می چرخد . آن طرف تابلوی مثبت سی نوشته :

بچه های دیروز

بررگتر های امروز.

چه قدر برای مشاهداتم دنبال این کلمه می گشتم.

 

 

 

یا مهدی

 

 

 

 

                                

 


[ جمعه 89/8/14 ] [ 12:5 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

در چشماش زل می زنم و اظهار بی اطلاعی می کنم . جرات ندارم تکان بخورم . با آخرین قدرت آب خشکیده (!!!) ی دهانم را قورت می دهم.

سوال ها را پشت سر هم می پرسد  و من از  نادانی در این افکارم که چه کسی برای اولین بار واژه ی تنبلی را اختراع کرد.

احساس حقارت می کنم.

دستانم یخ کرده و قلبم تند تند می زند.

صدای معلم درون گوشم می پیچد و درون مغزم تلو تلو می خورد .

 این قدر دهانم خشک شده که فکر می کنم اگر زبانم را تکان بدهم ترک بردارد.

به چشم های کشیده و درشت معلم نگاه می کنم . انگار اگر لحظه ای غفلت کنم با چشمانش مرا می بلعد.

از عصبانیت تند تند و پر سر و صدا کتاب بیچاره را ورق می زند تا سوال های سنگی کتاب را از دلش  بیرون بکشد و بعد با آن مانند پتک بر سرم بکوبد.

چشمانم را در چشمانش حلقه می زنم تا مبادا چشم هایم عوضکی نگاه های سنگین و ترحم آمیز همشاگردی ها را ببیند. تا مبادا دلم یکهو بریزد و اشک هایم بیرون بپاشد.

 

 

******

و بالاخره معلم نا امید  از من و از سوال های احمقانه ی کتاب خودکارش را بر می دارد و در نامه ی اعمال من و همکلاسی هایم دنبال اسمی به نام فلفل نمکی می گردد تا شاید انتقامش را از آن اسم و مربع های خالی جلویش بگیرد.

مربع های خالی که در انتظار نمره ای مانند 20 یا  .. . . . . . . . .  صفر هستند.

 

 

 

پینوشت : داستان واقعیت ندارد .  فکر بد نکنید.

 

 

 

 

یا زینب

 

 

 

 

 

 

 

 


[ چهارشنبه 89/8/12 ] [ 12:19 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 111
کل بازدیدها: 388798