کاش که با هم باشیم
| ||
بنویس لعنتی . . . . بنویس . . . . . برای دلت . . . . برای عشقت . . . برای روحت . . . . برای خودت . . . . . خودت . . . . . خودت . . . .. بنویس لعنتی ...........
یا صاحب صبر [ دوشنبه 90/9/28 ] [ 4:28 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
از چشمانش نفرت می بارد . برگه را می گیردجلوی رویم . حالت تهوع دارم . نگاهش می کنم . برگه را می گیرم و خیلی عادی برمی گردم تا بروم . که می گوید : " از تو بعید بود " سرم تیر می کشد . دستانم یخ می کند و ماری از پشت گردنم به پایین می خزد . برگه درون دستم مچاله می شود . دندان هایم را با آخرین قدرت به هم فشار می دهم . بر می گردم . چشم می دوزم به آن دو گلوله ی نفرت انگیز . نگاهم می کند . ــ ببین ! از من هیچی بعید نیست . از من بعید نیست که الان دستم رو بذارم دور گردنت و فشار بدم . از من بعید نیست که محکم بزنم تو صورتت یا اینکه با زانو بهت حمله کنم . اینو بکن تو مغزت . از من هیچی بعید نیست . از آدمای این کره ی خاکی هیچی بعید نیست . می فهمی ؟ گیج شده . انگار خواب می بیند . باورش نمیشود که هیچ چیز از من بعید نباشد . برگه را ریز ریز می کنم و روی سرش می ریزم . چشمانش پر از خون می شود و نفرتش را مثل اسید روی صورتم می پاشد . من اما خنک می شوم . احساس سبکی می کنم . احساس آزادی . برمیگردم . نیشخندی می زنم و سرجایم می نشینم . . . . . صدایم می زند . می خواهد برگه ام را بدهد و نفرتی که در چشمانش موج می زند خیالم را غرق می کند . به خودم می گویم : " از تو بعید است " و اشک گوشه ی چشمانم جمع می شود . . .
پینوشت : مشترک گرامی ! فکر و خیال و ذهن و روح نویسنده در حال حاضر اشغال است . لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید . مشترک گرامی . . . .
یا صاحب صبر [ دوشنبه 90/9/21 ] [ 4:44 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
کودتا به پا شد در دلش . معشوقه ها قیام کردند . کتاب ها پاره پاره شدند . خاطرات تبعید شدند . پلیس در چشم ها گاز اشک آور پاشید . آژیر ها جیغ کشیدند . دیوار ها آوار شد .
تو به من بگو دیوانه . . . این ویرانه دل توست ؟
یا حسین
[ پنج شنبه 90/9/17 ] [ 2:5 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
کمی امسال برای خودمان اشک بریزیم . برای لیاقتی که نداریم و امامی که غایب است و . . . جا مانده ایم . . . . . . . برای جاماندنت گریه کن . برای امامت که قلبش این روز ها بیشتر از همیشه درد می گیرد . نکند وقتی به ما فکر میکند بغض کند . نکند که ناامید شده باشد . وای . چقدر می ترسممممممم . . . . من از کوفی بودن می ترسم . آنان که عاشق بودند و تا پای جان برای عشقشان غربت چشیدند . تو چه کار می کنی ؟ اصلا ما عاشقیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخ . . . . . شک دارم . . . . شک دارم . . . . شک دارم . . . .
یا حسین . . .
[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 10:18 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
صبر کن کمی . مهلت بده . این قدر تند تند ورق نزن صفحه های محرم را . اشک هایت را پاک کن . ما یاران که شمارمان حتی به 313 تا هم نمی رسد کمی باید بایستیم قبل تر از عاشورا . خودت هم می دانی که زود است برای عاشورایی شدن . اشک هایت را پاک کن . وقت گریه نیست . گریه ات را بگذار آن زمان که راوی از فرات حرف زد . اشک هایت را بگذار برای زمانی که می خواستند روضه ی دست های علمدار را بخوانند . همراه با گریه های زینب تو هم اشک بریز . با شیرین تر از عسل های قاسم . وقت گریه نیست مهربان ! باید کمی صبر کرد . باید کمی هضم کرد . باید قصه را از اول خواند . از همان سطر اول . قصه را نمی توان از اوجش خواند . پایان قصه را هم نمی توانی بفهمی وقتی که اولش را ندانی . عقب برو و بایست کنار آن مرد . مرد نه آزاد مرد . آن جا که کفش هایش را از پایش در آورد . بند هایش را محکم بسته بود . خیلی محکم . اما در آورد . در آورد و انداخت گردنش . وبال گردنش شده بود . حسین هم دید . پس تو هم کفش هایت را در بیاور . می دانم وبال گردنت می شود اما وقتی می خواهی اذن دخول بگیری از امامت باید کفش هایت را در بیاوری . باید بیندازی به گردنت . باید نشان بدهی به امامت که فقط بغض نیست که سنگینی می کند . خیلی چیز های دیگر است که وبال گردنت شده . سرش را می اندازد پایین . تو هم بینداز . بغض می کند . تو هم بغض کن . مرد است . مرد نه آزادمرد است . مرد ها شاید نباید گریه کنند اما آزاد مرد ها تا دلت بخواهد گریه می کنند . اشک می ریزند . توبه می کنند . تو هم همین چند روزه را آزاده مرد باش . کمی بغض کن . کمی هم اشک بریز . بگذار امامت عشق کند با اشک های تو . افتخار کند به یارانی که بعد از قرن ها هنوز هم که هنوز است شمارشان به 313 تا نرسیده است . بیا کمی ادای آزادمردها را در بیاوریم . شاید به ما هم اذن دادند . اذن دخول به عاشورا . اذن دخول به کربلا . متحیر شده بود . بین بهشت و دوزخ . بین عاشقی و نفرت . متحیر مانده بود آزادمرد . کسی او را به بهشت بشارت می داد ؛ اما چطور ؟ مگر از صف یزیدی ها هم می شود به بهشت رسید ؟ اصلا مگر بین ان همه زندانی می شد به ازادی فکر کرد ؟ آزادمرد خوب این را می دانست . برای همین بر خود می لرزید . سراپا می لرزید . در دل تو چه خبر است مهربان ؟ در دل تو هر چند وقت یک بار زلزله می آید ؟ زلزله هم نه . زلزله برای کسانی است که شجاعند ، که پهلوانند . تکان تکان ضعیفی هم اگر کمی بغضت را جا به جا کند کافیست . برای ما که هنوز به قافله ی عاشورا نرسیده ایم همین پس لرزه ها کافیست . اما حر بر خود لرزید . حر گریه کرد . اجازه خواست . از امام مظلومش اجازه خواست . به خاک افتاد . خاک متواضع . خاک پای خیمه ی حسین . باید صف جماعت بست پشت حر . باید به قامتش اقتدا کرد در آن موقع که اشک می ریخت و امام تنها نگاهش می کرد . نگاهت می کند امام اگر مثل خاک به پایش بیفتی و گریه کنی . حسین که نگاهت کند تو آب می شوی . کمی آب شو برای لب های تشنه ی حسین . کمی بشکن برای گوشواره های رقیه . آزاد مرد آب شد . باید آب بود تا به دریا رسید . باید دریایی شد تا به آسمان رسید . باید گرمای خورشید را به جان بخری تا به آسمان برسی . امام نگاهش کرد و چشم هایش پر از تحسین شد . حر چشم های امام را ندید . تو هم ندیدی . رویش را نداشت . اما آن روز در میدان ، همان موقع که سرش را در بغل حسین یافت چشم های خورشید را هم نظاره کرد . سخت است به خورشید چشم دوختن . حالا آزادمرد کمی احساس آرامش می کند . تو هم سبک می شوی اگر کمی آزادمرد باشی . باید تبریک گفت . باید به آزادمردانی که چشم های خورشید را بوسیدند تبریک گفت . اشک هایت را برای غربت نگه دار . برای مظلومیت . برای تشنگی . برای سپاهی که هیچ نمی فهمیدند . برای خودت . برای بغض هایی که وبال گردنت شده اند . کم کم محرم را ورق بزن . کم کم اشک هایت را خرج کن و عاشقی بخر . اینجایی که من و تو ایستاده ایم هنوز اول سطر است . هنوز اول بسم الله است . تا آزادمردی راه زیاد است . باید کلمه ها را یک به یک خواند و فهمید و بعد رسید به اوج قصه . آن جا که دیگر خورشید قصه ی کربلا هم غروب می کند . . . .
یا حسین . . . [ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 11:47 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
سکوت بیابان را می شکند صدای کاروان . آب هست . بابا هست . عمه هست . علی اصغر آرام خوابیده . رقیه قشنگ ترین پیرهنش را پوشیده . و قاسم عجیب در فکر فرو رفته است . عمو عباس هم عقب تر از همه می آید . رشید . استوار . با صلابت . اما بیابان این شب ها رفتارش عجیب شده . باد می آید . سوز می آید . تو که خبر داری . . . . شب های بیابان سرد است . صدای کاروان می شکند سکوت بیابان را . قافله دارد می آید و فرات بی قرار تر از همیشه جاری است . کاش همه چیز این طور بماند . کاش همه چیز این طور می ماند .
یا حسین .. . . . یا زینب . . . . . . یا علی . . . . . . . . [ یکشنبه 90/9/6 ] [ 12:59 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
عجیبی عجیب ! از فرط خوش حالی اشک شوق می ریزی و از فرط غم خنده های مستانه سر می دهی . . . نکند تو هم با وارونگی این کره ی خاکی همذات پنداری داری ؟
یا زینب [ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 11:36 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |