کاش که با هم باشیم
| ||
می نشیند دم در خانه ی غریبه . با انگشتش چند بار روی در خاکستری می زند . صدای پا از پشت در می آید . صاحب خانه نزدیک می شود . " بله ؟ " سکوت می کند . صاحب خانه نا امید از اینکه کسی پشت در است ، دور می شود . گوشش را می چسباند به در . دوباره با انگشت اشاره اش چند ضربه به در می زند . صدای پا دوباره نزدیک می شود . سکوت می کند و لبخندی خفیف بر دلش می نشیند . صاحب خانه با شک و تردید می گوید : " بله ؟" جواب نمی دهد . کمی باز می گذرد . صدای نفس ترس صاحب خانه از پشت در خاکستری هنوز می اید . از ان جا نرفته . ترسیده انگار . مرد با خیالی اسوده جلوی در جا خوش می کند . امروز از مرگ زنش برای صاحب خانه خواهد گفت ، از آن جا که در ان صبح برفی زنش برای همیشه خاموش شد . ترس پشت در نفس نفس می زند . ولی مرد با ارامشی عجیب جزء به جزء از گرمای دستان همسرش می گوید . از آن موقعی که تنها نبود . صاحب خانه دارد دیوانه می شود . مرد با بغض فراوانی از چشمان همسرش می گوید . فریاد می زند . صاحب خانه بالاخره در خاکستری را باز می کند . مردی جلوی در نشسته است و دارد زار زار گریه می کند و تنهایی قطره قطره از چشمانش می چکد . .تعجب از چشمان صاحب خانه می بارد و تو می دانی که مرد ، سال هاست از تنهایی با غریبه ها درد و دل می کند .
یا علی مدد
[ سه شنبه 90/9/1 ] [ 4:35 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
آن روزی که با اشتیاق این اشک ممنوعه را چشیدی باید حواست نه دلت را جمع می کردی . باید می فهمیدی شوری اشک ها تقاص آن روز های چشیدن است . باید می دانستی ، خیلی وقت است که تو را از شهر لبخند ها بیرون کرده اند . آن روز که شوری این میوه ی ممنوعه را چشیدی باید فکر خزان هم می بودی . آری آدم ! تو خیلی وقت است که از ضمیر لبخند اخراج شده ای .
یا زینب :( [ دوشنبه 90/8/30 ] [ 4:14 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
لرزشم را اگر دیدی باور نکن . از سرما نیست . در کوچه های دلم زلزله آمده . نگاه کن و برو . رد شو . از من . از خرابه ها . از کسانی که زیر آوار ماندند و مدفون شدند . اگر دیدی رد شو . اینجا همه مرده اند . تولدی نیست . اینجا مرگ را به هم تبریک می گویند . و به تعداد بار هایی که مردی و زنده شدی شمع فوت می کنند . اما تو رد شو مهربان ! آخر خرابه ها که جای مهربان ها نیست . هست ؟
یا صاحب صبر :(
[ یکشنبه 90/8/29 ] [ 4:39 عصر ] [ فلفل ]
[ ]
روی صندلی بوستان گفتگو می نشینی . زمستان است . به طور معمول و غیرقابل انکاری برف می بارد . همیشه همین طور است. زمستان ها انگار شکم آسمان را سوراخ کرده باشند ، برف قطع شدنی نیست . سرد است . نیمکت بوستان یخ کرده . می نشینی همان جا . همان جای همیشگی . وسط نیمکت . طوری که هیچ کس نتواند اطرافت بنشیند . سیگارت را روشن می کنی تا به سرمای سوزناک هوای بوستان بفهمانی که با یک سیگار می شود گرم شد . می خواهی به هوای سرد بفمانی که چقدر قوی هستی . پرنده ها له له می زنند برای غذا . گرسنه اند . سرگشته و پریشان درون برف نوک می زنند و دنبال غذا می گردند . با خودت فکر می کنی حقشان است. می خواستند مهاجرت و کنند و از این جا بروند تا این قدر بدبختی نکشند . خنده ات می گیرد . می خندی به همه ی پرندگان احمقی که در برف دنبال دانه می گردند . اعصابت را خرد می کند چشمان معصوم و قهوه ای آدم برفی . چه قدر بچه ها دوستش دارند . سعی می کنی بی توجه باشی به نگاهش . سرت را می گیری طرف شمشاد های سفید و ادای ادم های بی تفاوت را در آوری . آدم برفی ولی هنوز نگاهت می کند . حتی اگر تو نبینی اش . سیگارت دارد ته می کشد . خاکسترش را می تکانی روی تن سرد برف و سفیدی اش را سیاه می کنی . عمیق نفس می کشی هوایش را . تا عمق شش هایت . تا عمق قلبت . به عکس شش های سیاه جعبه ی سیگار نگاه می کنی . مچاله اش می کنی و می اندازی در باغچه ی پشت سرت . برایت مهم نیست که کجا می افتد . برایت اهمیتی ندارد که جعبه ی مچاله شده می خورد به تن درخت و درخت از خواب زمستانی می پرد . اصلا مگر درخت ها هم می خوابند ؟ شک داری . دخترک با ان کلاه پشمی صورتی اش حالت را به هم می زند . از بچه ها متنفری . از رنگ ها هم . تاسف می خوری برای سلیقه ی مادرش . تو اعتقاد داری مادر ها همیشه مغرورند و دوست دارند نظرشان را تحمیل کنند و بچه های از همه جا بی خبر مجبورند به اطاعت . حرصت در می اید از همه ی مادر هایی که بچه هایشان را دلقک فرض کرده اند . یادت می اید آن روزی را که این آدم مغرور را برای همیشه در قبرستان تنها گذاشتی . سیگارت تمام می شود . فقط یک تکه لوله ی نارنجی در دستت می ماند . همه ی سفیدی سیگار را نفس کشیده ای . یاد شش های سیاه روی جعبه می افتی . می خندی . پرنده ها هنوز مثل احمق ها روی برف سفید نوک می زنند . سیگارت به دور دست ترین نقطه ای که می توانی پرت می کنی . اهمیتی دارد اگر سیگار درون بدن ادم برفی فرو برود ؟ مسلما نه . سیگار خنک می شود از سردی بدن آدم برفی . هنوز با آن چشمان معصومش نگاهت می کند . بلند می شوی تا بروی . جای پایت مثل یک داغ روی پیشانی برف می ماند . درخت خواب خواب است . کاش زودتر بروی .
یا صاحب الزمان
[ پنج شنبه 90/8/26 ] [ 3:51 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
کاش همدیگر را دوست می داشتیم . . . .
کاش این قلم به دل وصل بود و می نوشت هر آنچه را که شده است بغض و سنگینی می کند . . . . .
یا زینب [ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 8:12 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
همین می شود دیگر . هی به ننه سرما گفتم در خانه را محکم ببند . گوش نکرد که نکرد . معلوم نیست این باد سر به هوا کی آمده که تقویم ننه سرما را دست کاری کرده . آبان و آذر را تند تند ورق زده . انگار نه انگار که پاییز است . ننه سرمای بیچاره فکر می کند زمستان شده . موهایش را تند تند شانه می کند و دانه دانه برف می ریزد روی زمین . همین است دیگر . باد که مهمان آدم شود همه چیز جابه جا خواهد شد . حتی ماه های تقویم ننه سرما .
پینوشت : خدایا شکرت !
یا علی [ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:19 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
اینجا تهران . صدای جمهوری اسلامی ایران . موج 90 . به خاطرت بسپار . اینجا تهران است . حواست باشد که اینجا مردمان همه می دوند . کسی قدم نمی زند . کسی نمی ایستد . اینجا مردمش همه از صبح ، وقتی چشمانشان خورشید نیمه جان را می بیند ،شروع می کنند به دویدن . اینجا ، توقف بی جا مانع کسب است . اینجا باید دستمال بگیری و هر روز ، دوده ی اگزوز پیکان های فرسوده را از روی صورت آسمان پاک کنی . مردمان این ناحیه آسمان خراش هایی می سازند که دل گرفته ی ابر ها را سوراخ می کند . اهالی شهر خاطره انگیز طهران توانایی هایی دارند که هیچ جای دنیا وجود ندارد . آخر ، اینجا تهران است . در این حوالی گپ و گفت های دو نفره محدود می شود به یک نفس اقتصاد و یک نفس سیاست . اینجا قیمت تخم مرغ از مرغ ها مهم تر است . شکم ها سیر است و دهان ها شکوه از نداری دارد . دل ها گرفته است و مردمان ادعای خوش بختی دارند . اینجا سیم کشی ها دست و پای لیلی ها را بسته است . اینجا مجنون ها به جای بیابان سر از خیابان در می آورند . دیگر بساط لبو فروش ها شده است ذرت مکزیکی . سی دی های غیر مجاز ، بیشتر از روزنامه های کاهی پر از حرف فروش دارند . اینجا باید کار کرد . باید درس خواند . باید دوید تا کمی هم زندگی کرد . پناهگاه خانه ها را خراب کرده اند و به جایش خوابگاه ماشین (پارکینگ ) ساخته اند . دیگر تو جایی نداری که بعضی وقت ها از این همه صدا فرار کنی . پناه ببری ! مردمان اینجا راحت سیب دروغ گاز می زنند اما کسی آن ها را از شهر بیرون نمی کند . تازگی ها فهمیده ام هر کس که دروغ نخورد باید از شهر بیرون برود . اینجا ساعت ها معکوس عمل می کنند . اسمان که گریه می کند ، همه ، چتر های اخمو را باز می کنند تا مبادا زیر گریه ی آسمان خیس شوند . باران که می بارد همه از ترافیک ماشین ها نالانند . اینجا سنگ ها برای پاهای لنگ است و مردمان بالا شهر خبر ندارند .صدای درد و دل آدم آهنی ها بین بوق ماشین ها گم شده است . مردم شهر دود ، فراموش کرده اند که زندگی طعم دیگری دارد . انگار یادشان رفته که اینجا ... صدای جمهوری اسلامی ایران است . اینجا . . . تهران است .
یا صاحب الزمان
[ چهارشنبه 90/8/11 ] [ 2:21 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |