سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

روی صندلی بوستان گفتگو می نشینی . زمستان است . به طور معمول و غیرقابل انکاری برف می بارد . همیشه همین طور است. زمستان ها انگار شکم آسمان را سوراخ کرده باشند ،

برف قطع شدنی نیست . سرد است . نیمکت بوستان یخ کرده . می نشینی همان جا . همان جای همیشگی . وسط نیمکت . طوری که هیچ کس نتواند اطرافت بنشیند .

سیگارت را روشن می کنی تا به سرمای سوزناک هوای بوستان بفهمانی که با یک سیگار می شود گرم شد . می خواهی به هوای سرد بفمانی که چقدر قوی هستی .

پرنده ها له له می زنند برای غذا . گرسنه اند . سرگشته و پریشان درون برف نوک می زنند و دنبال غذا می گردند . با خودت فکر می کنی حقشان است. می خواستند مهاجرت و کنند و 

از این جا بروند تا این قدر بدبختی نکشند . خنده ات می گیرد . می خندی به همه ی پرندگان احمقی که در برف دنبال دانه می گردند .

اعصابت را خرد می کند چشمان معصوم و قهوه ای آدم برفی . چه قدر بچه ها دوستش دارند . سعی می کنی بی توجه باشی به نگاهش . سرت را می گیری طرف شمشاد های سفید و 

 ادای ادم های بی تفاوت را در آوری . آدم برفی ولی هنوز نگاهت می کند . حتی اگر تو نبینی اش .

سیگارت دارد ته می کشد . خاکسترش را می تکانی روی تن سرد برف و سفیدی اش را سیاه می کنی . عمیق نفس می کشی هوایش را . تا عمق شش هایت . تا عمق قلبت .

به عکس شش های سیاه جعبه ی سیگار نگاه می کنی . مچاله اش می کنی  و می اندازی در باغچه ی پشت سرت . برایت مهم نیست که کجا می افتد . برایت اهمیتی ندارد که جعبه ی مچاله شده می خورد به تن

درخت و درخت از خواب زمستانی می پرد . اصلا مگر درخت ها هم می خوابند ؟ شک داری .

دخترک با ان کلاه پشمی صورتی اش حالت را به هم می زند . از بچه ها متنفری . از رنگ ها هم . تاسف می خوری برای سلیقه ی مادرش . تو اعتقاد داری مادر ها همیشه مغرورند

و دوست دارند نظرشان را تحمیل کنند و بچه های از همه جا بی خبر  مجبورند به اطاعت . حرصت در می اید از همه ی مادر هایی که بچه هایشان را دلقک فرض کرده اند

یادت می اید آن روزی را که این آدم مغرور را برای همیشه در قبرستان تنها گذاشتی .

سیگارت تمام می شود . فقط یک تکه لوله ی نارنجی در دستت می ماند . همه ی سفیدی سیگار را نفس کشیده ای . یاد شش های سیاه روی جعبه می افتی . می خندی .

پرنده ها هنوز مثل احمق ها روی برف سفید نوک می زنند . سیگارت به دور دست ترین نقطه ای که می توانی پرت می کنی . اهمیتی دارد اگر سیگار درون بدن  ادم برفی فرو برود ؟

مسلما نه . سیگار خنک می شود از سردی بدن آدم برفی . هنوز با آن چشمان معصومش نگاهت می کند .

بلند می شوی تا بروی . جای پایت مثل یک داغ روی پیشانی برف می ماند .  درخت خواب خواب است . کاش زودتر بروی .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان

 


[ پنج شنبه 90/8/26 ] [ 3:51 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 117
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 395264