کاش که با هم باشیم
| ||
سرم درد می کند . از بس که سر کلاس سعی کرده ام آرام عطسه بزنم . از بس که به مغزم فشار آمده تا صدای عطسه ام را احدی نشود و بچه ها در دلشان شروع نکنند به شمردن عطسه هایم و بعد که تمام شد بگویند : یه دونه دیگه عطسه می زدی می شد نه تا . و من با لبخندی زورکی پاسخشان را بدهم . سوار سرویس که می شوم سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و دماغم را بالا می کشم . چشمانم باد کرده است . لازم نیست در آینه ی آسانسور نگاه کنم . خودم می فهمم . دماغم می سوزد . دیگر واقعا خسته شده ام . چشمانم را می بندم و به مریم همین را می گویم . می گویم که دیگر واقعا تحمل این عطسه و این دستمال کاغذی لعنتی را ندارم . دیگر تحمل قرص های حساسیت را ندارم . دیگر دلم نمی خواهد همیشه نگران نداشتن دستمال کاغذی باشم . دلم نمی خواهد دماغم تا مغزم بسوزد و اشکم در آید . همه این ها را در یک جمله خلاصه می کنم و به مریم می گویم که دیگر واقعا خسته شده ام . زور زورکی در دلم خدا را شکر می کنم و حرصم در می آید . با خودم می گویم به خاطر یک عمر عطسه های دیوانه وار و دماغ گرفته و سردرد و گلودرد خدا را شکر می کنی ؟ باز خدا را شکر می کنم . حرصم بیشتر در می آید ... یک عمر بهار ها را با قرص های حساسیت گذراندن . یک عمر سیزده به درها را با ترس و لرز در طبیعت نشستن . یک عمر موقع باد های پایییزی عذاب کشیدن . یک عمر صبح های تابستان را خمار بودن ....برای این ها از خدا تشکر می کنی ؟ و باز خدا را شکر می کنم و با عصبانیت در دلم می گویم : خفه شو! و با یک الحمد الله تمامش می کنم. همین ماه پیش بود که در جمع فامیل هایمان برای توصیف حساسیت فصلی گفتم : حساسیت مثل ایدز می ماند . درمان ندارد . و مادربزرگ که اخم می کند و لبخند می زند . همیشه از این حرف های من بدش می آمده . از اینکه من این قدر راحت در مورد مرگ حرف می زنم . اصلا دلش نمی خوهد نوه اش حساسیتش را به ایدز تشبیه کند ، حتی اگر وجه شبه صحیح و متقن باشد ... و برای اینکه نشان دهم در حرفم مصممم رو به مادربزرگ کردم و گفتم: راس می گم دیگه مامان جون! و او لبخند می زند . راست گفتم . مثل ایدز می ماند . هیچ درمانی ندارد . هیچ درمانی... سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و دماغم را می کشم بالا . چشمانم می سوزد . گلویم درد می کند . و دستمال کاغذی ام دارد به انتها می رسد . دیگر جواب نمی دهد . دیگر هیچ قرصی جواب نمی دهد . دیگر هیچ دستمال کاغذی ای به دماغ من رحم نمی کند . دیگر تا آخر عمر دماغم بادکرده و قرمز می ماند . دیگر هیچ وقت نمی توانم بدون گلودرد چیزی بخورم . دیگر نصفه شب ها را نمی توانم راحت بخوابم . دیگر هزار جعبه ی دستمال کاغذی در کلاس هم جوابگوی حساسیت من نیست . دیگر نمی توانم یک روز بی دلهره در حیاط قدم بزنم و رو به نسیم لذت ببرم . این را هم از مادر جدی پرسیدم . ولی او رو به من خندید . گفتم: مامان خدا گناهای ما رو به خاطر تمام این زجرایی که طول زندگیمون کشیدیم پاک می کنه ؟ اصلا مامان ما چه گناه بزرگی کردیم که تاوانش حساسیت فصلیه اونم به این شدت ؟ مامان ؟ اون دنیا می تونیم گل ها رو بو کنیم؟ می تونیم وقتی داریم تو یکی از اون باغا قدم می زنیم دیگه پشت سر هم عطسه نکنیم ؟ مامان تو بهشت گرده های گل بازم می رن تو دماغ ما ؟ مامان ما تو بهشتم باید همین قدر زجر بکشیم ...؟! راست می گفتم . جدی بودم . اما مادر در برابر تمام این سوال ها می خندد . ناراحتم . شاکی ام . اصلا هم راضی نیستم . اگر هم شکرش را می گویم باز ته دلم شاکی ام. مامان ؟ شما نمی خواید به خدا بگید که من دیگه واقعا از این وضعیت خسته ام ؟ شما به خدا نمی خواید بگید که من شاکی ام ؟ نمی خواید بگید که چرا این حساسیت فصلی لعنتی درمان نداره ؟ چرا من تمام زندگیمو باید نه تا نه تا عطسه کنم ؟ چرا باید سر کلاس سعی کنم آروم عطسه کنم که بچه ها و معلم حواسشون پرت نشه ؟ مامان رو می کند به من و نگران می گوید: آروم عطسه نکن . صدبار بهت گفتم . رگ مغزت پاره می شه . مرگ مغزی می شی. اشک گوشه ی چشمانم جمع می شود . عصبانی ام ... ــ آروم عطسه نکنم ؟ چطوری ؟ معلم حواسش پرت می شه . بچه ها خندشون می گیره . به نظرتون من می تونم جلوی استاد مرد شونصد تا عطسه کنم اون هم با صدای بلند ؟ مامان چرا شما اصن به فکر من نیستین ؟ اصن من چه گناهی کردم که باید مثل شما حساسیت داشته باشم ؟ و بغض کرده ام ... به همین سادگی و به همین بی مزگی به خاطر یک حساسیت فصلی ساده . و مامان واقعا دارد می خندد . دارد به تمام حرف های من می خندد و اصلا باورش نمی شود که من دیگر حالم دارد از این وضعیت به هم می خورد . ــ می خوای بگم تو همین پنج دقیقه چند بار ناشکری کردی فاطمه سادات ؟ و من دست هایم را می گیرم روی صورتم و گریه می کنم . و یکی در دلم می گوید: الحمد الله ... و من زار می زنم ... مثل ایدز می ماند ... ولی من ایدز ندارم ... من یک حساسیت فصلی ساده دارم که با تغییر هر فصل سراغم می آید و بهار به اوج خودش می رسد ... من ... گریه می کنم و یکی پشت سر هم درد دلم می گوید: الحمدالله ! الحمدالله ! ... و مادر آه می کشد و می گذارد من گریه کنم و در دلم تند تند بگویم : الحمد الله علی ما انعم ... و دوباره عطسه می زنم ...
پینوشت: از آن وقت هایی که به اینجایت می رسد ...
یا الله
[ جمعه 92/7/19 ] [ 3:38 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |