کاش که با هم باشیم
| ||
حالا تو عین خیالت نباشد . عین خیالت هم نباشد که من در حال گذران آخرین ماه هفده سالگیم می باشم . آخرین شمع هفده سالگیم هم دارد سوسو می زند و تا چند ماه دیگر باید به دختر هیجده ساله ای که روزی در نوجوانی اش که انگار هنوز هم تمام نشده تو را دوست می داشت افتخار کنی . افتخار؟ نه ... چیزی برای افتخار کردن ندارم . دختر خوبی نیستم . زیاد غر می زنم .زیاد دلتنگ می شوم . درصد ریاضی ام را پایین می زنم . سیر پیشرفت درس هایم یکی خیلی خوب و یکی خیلی بد است . هیچ المپیادی هم قبول نشده ام که تو حداقل در دلت کمی شاد شوی و حتما با خودت بگویی: این همون دختر کوچولوییه که اون روز اومدم مدرسه تا باهاش برای همیشه خدافظی کنم . و شاید باورت نشود .اما ... من هنوز همان دختر کوچولوی تو هستم . همان دختر کوچولویی که وقتی آن روز میان پله های راهنمایی تو را دید، جیغ زد و دوید طرفت و با خودش خواند: از در درآمدی و من از خود بدر شدم ... من هنوز همانم ... با همان مشخصات . با همان دغدغه ها شاید . من هنوز هر وقت هول می شوم سوتی های گنده می دهم . هنوز وقتی خیلی خوش حالم کلمات را قاتی می کنم و هنوز وقتی برایت می نویسم دستانم یخ می کند . هنوز همان شرم همیشگی در دستانم و چشمانم هست . هنوز همان خجالتی پررو هستم . همانی که وقتی سیزده سالش بود ، هر کس را می دید انگار که تو را دیده، بلند سلام می کرد. حتی اگر در روز به بیست بار هم برسد . و خانوم خمسه معلم ریاضی بالاخره روزی عصبانی شد و پرسید: تو چرا این قدر سلام می کنی؟ دخترم یه بار سلام می کنن . و منی که فقط بلند خندیدم و رد شد . من همان خجالتی پررو هستم که زنگ بعدش دوباره به خانوم خسمه معلم ریاضیمان سلام کردم و او وسط راهرو بلند شروع کرد به خندیدن . شاید هم در دلش گفت : آدم بشو نیست این بچه ... و نبودم . آدم بشو نبودم . من فقط یک خجالتی پررو بودم که در چهارده سالگی اش برای تولدت پفیلا خرید . و با شرمی وصف ناشدنی به تو تقدیم کرد . باورت می شود هنوز صدای خنده ات را یادم هست ؟ من همانم بانو! همان دختری که تو آن روز در کلاس گفتی مرا یاد نوجوانی های خودم می اندازد . فقط کمی بزرگ شده ام آن هم نه به آن اندازه که تو نشناسی ام . هنوز همان طور از ته دلم می خندم و هنوز وقتی حرفی درباره ی تو زده می شود ، یا وقتی به یادت می افتم چشمانم برق می زند . حواست هست ؟ آبان آمده و من نمی دانم تو ماه آخر چند سالگی ات را می گذرانی . نمی دانم چقدر تغییر کرده ای . نمی دانم چند سال است که ندیدیمت حتی . آن قدر در ذهن و خیالم دیده ام تو را که حساب ندیدنت از دستم در رفته است . آن قدر صدای خنده هایت را شنیده ام که می توانم حتی بگویم وقتی می خندی چند چین زیبا و ظریف گوشه ی چشمانت می افتد . آن قدر دیده امت که شاید بتوانم بگویم که تو ماه آخر چند سالگی ات را می گذارنی بانو! لیلا ! یکی نیست به این پاییز نفرین شده ی امسال و به این آسمان کویری اش بگوید چرا نمی بارد ؟ چرا نمی شکند این بغض چهار ساله اش را .. چرا اصلا به روی خودش نمی آورد که من در آستانه ی هجده سالگی چند بار باید به یاد تو بیفتم و دم نزنم . چند بار وقتی از تو می پرسند سکوت کنم و هیچ نگویم ؟ چند بار وقتی پیامچه می دهی در دلم قربان صدقه ات بروم . چند بار حافظ را زیر رو کنم تا شاید روزی خبر دیدنت را برایم فال بگیرد ؟ چند بار و چند اکسیژن را بدون تو نفس بکشم تا روزی که ببینمت ؟ اصلا حواست هست بانو ؟ حواست هست که هنوز کسی این جا وقتی برای تو می نویسد اشک هایش یکی یکی سر می رسند ؟ اصلا حواست هست که من یک ذره هم بزرگ نشده ام ؟ حواست هست اگر هزار آذر دیگر هم در راه باشد باز من همان دختر چهارده ساله هستم که وقتی از روبه روی اتاق دبیران رد می شد جیغ می زد . بالا و پایین می پرید؟ حواست هست هنوز هم شاعران به همان اندازه وصف حال من شعر می گویند و مرا دیوانه می کنند ؟ حواست هست عاشق تر از من هم هست اما من ... حواست هست این آسمان با من بیچاره لج کرده و نمی خواهد کمی ببارد ؟ تا چند هفته ی دیگر باید هجده شمع معصوم را در حالی که یکی یکی روی کیک تولدم آب می شوند فوت کنم و همه برای بزرگ شدن غیرارادی ام دست بزنند . تا چند هفته ی دیگر آن قدر عدد سنم بزرگانه به نظرم می رسد که خودم تعجب می کنم . تا چند هفته ی دیگر ... اصلا مهم نیست چند هفته . مهم نیست چند روز . مگر سال و ماه و ساعت و ثانیه بدون تو توفیر می کند ؟ مگر روز های سوزناک دوری از تو را هم جزو عمر حساب می کنند ؟ ما هم پیاله های حافظ بعد سال ها عاشقی دیگر دستمان آمده که روزهای فراق را جزو عمر حساب نمی شود . منی که با عطر بهار نارنج شعر های سعدی بزرگ شده ام . انتظار داری که بی قرارت نشوم ؟ انتظار داری که محتاجت نباشم وقتی حتی مشتاق من هم نیستی ؟ می بینی چقدر فرق نکرده ام ؟ می بینی همان دختر کوچولوی چهارده ساله ی تنبلی هستم که فقط تو را می خواست . فقط می خواست و نمی توانست ... آبان شده بانو ! پاییز به اواسطش رسیده است و دریغ از یک قطره باران برای دل عاشقان این دیار . مژده بانو ! که من هنوز مشتاقانه از تو حرف می زنم و برایت می نویسم . مژده بانو! که من هنوز با همان شرم همیشگی به یادت می افتم و سرخ می شوم . مژده بانو! که هنوز دختر کوچکت با یاد تو می خندد . با یاد تو حرف می زند . با یاد تو گریه می کند . و با یاد تو شاعر دست و پا شکسته ای شده است که خودش هم غزل هایش را باور ندارد . بیچاره غزل، بانو! بیچاره تمام غزل هایی که یک تنه نبودنت را به دوش کشیدند، تا من احساس خستگی نکنم . بیچاره غزل، بانو! که یک تنه در نبود تو پای تک تک اشک های من ایستاد و تیمارشان کرد . و تو تمام این لحظه ها نبودی و بودی! و من در تمام این لحظه ها زنده بودم و مرده بودم! حتی حالا که نشسته ای کنارم و می خندی . به کوچکیم . به عاشقیم . به دلتنگی ام . و به این تنهایی ... این تنهایی که اگر هزار نفر هم باشند باز تو نیستی و تو نیستی و تو نیستی و تو نیستی و تو نیستی و تو همچنان نیستی ...
یا زهرا
[ پنج شنبه 92/8/2 ] [ 1:49 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |