سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

از خواب که بیدار شدم سرم پر از صدا بود . دوباره همه تا دیدند درسم تمام شده و سرم خلوت مثل لشکر مغول حمله می کنند . 

هزار فکر و حرف و آرزو و رویا و خاطره و اتفاق همه باهم ...هزار جمله و شعر و دیالوگ و موسیقی ...

دقیقا همه با هم چرخ می خورند توی ذهنم و گاهی آن قدر این صداها زیاد است که احساس می کنم اگر کسی صدایم بزند نخواهم شنید . 

مادربزرگم یک روزهایی که نوجوان تر  بودم فکر می کرد افسردگی دارم . چون هر بار درجمع فامیلی صدایم می زد من نمی شنیدم . توی فکر بودم همیشه . از بس که صداهای توی سرم بلند بود .

همیشه در مهمانی ها این طور می شوم . 

شخصیت دیگری که اگر بیرون از من باشد قطعا من از او متنفر خواهم بود . 

آرام . ساکت . با لبخندی تلخ که آدم با دیدنش حالش بد می شود.

شخصیتی که شاید هیچ کدام از دوستانم تا به حال ندیده باشند . 

هیچ وقت در جمع دوستانم این شکلی نبودم . آن شکلی که در میهمانی های خانوادگی هستم . 

چرا...

یک بار . فقط یک بار . 

سال اول بود شاید . یا دوم . بعد از ماه ها دوری از بچه های سوم ب و بعد از هجرت به فرهنگ ــ آن ماه هایی که هنوز در شوک کلاس عجیب و غریبمان بودم ــ هدی خانه شان دعوتم کرد . 

همه ی دوستانم بودند . همه ی سوم ب ای ها . 

من شبش از خوش حالی خوابم نمی برد . بعد از ماه ها دوری دوباره دور هم جمع می شدیم . 

اما تا پایم را گذاشتم در خانه شان شدم همان شخصیت نفرت انگیزی که در میهانی های خانوادگی می شوم . 

آرام، ساکت با لبخندی تلخ که حال آدم از دیدنش به هم می خورد . 

بلند نمی خندیدم . حتی از شوخی های دوستانم دیگر خنده ام نمی گرفت . احساس غریبگی می کردم . یا خجالت . یا نمی دانم چم شده بود آن شب افطاری خانه ی هدی .. 

از خانه شان که زدم بیرون تا خانه را گریه کردم و شب وقتی در تاریکی اتاق تنها شدم باز هم یک احساس تنهایی عجیب به سراغم آمد . که برای سوم ب ای مثل من عجیب و غریب بود . 

قانون نانوشته ی کلاس ما این بود که هیچ کس نباید تنها بماند . هیچ کس ... 

همه با هم بودیم . 

و این را هیچ وقت نتوانستم در فرهنگ عملی کنم . هیچ وقت .. همیشه تنهایی بعضی از همکلاسی هایم و گوشه گیری عجیب و غریبشان از دیگران آزارم می داد . 

بعد ها آن قدر این رفتار عجیب بود که به جلب توجه و خودآزاری و مهربانی زیاده از حد و دخالت بیجا متهم شدم . 

شاید به خاطر همین توجه ها بود که ستاره دخت شدم ... توجه به حال همکلاسی هایم .. یک جور قانونی که سوم ب یادم داد . یک جور مسلک سوم ب ای که تنهایی را حق هیچ کس نمی دانست ...حق هیچ کس ...

این تنهایی زیاد طول نکشید با نجمه . با مریم . با عطیه . با هدی و پریا و در آخر با سنا ... 

بعد ها دوستان دیگری هم پیدا کردم . بعد از چند سال همه یاد گرفتند که با هم باشند .

بعد از چند سال همه فهمیدند که با هم بودن چه کیفی می دهد . 

گرچه نجمه از فرهنگ رفت و پشت سر او یک عالمه از بچه های دیگر هم رفتند . 

گرچه آن روزها احساس می کردم که شکست سختی خورده ام . 

گرچه با منطق سوم ب ای ام هیچ کدام از اتفاق هایی که افتاد جور در نمی آمد ...

گرچه آن روزها هم از بی عرضگی خودم حالم به هم می خورد و از سوم ب ای بودنم عذاب می کشیدم . 

از این روحیه ای که نمی دانم از کجا در من شکل گرفت . 

کدام روز سوم راهنمایی ..؟ 

کی به ما مشق کرده بود و در ذهنمان حک کرده بود که باید هوای هم را این طور داشته باشیم ؟ 

در برابر معلم خط باید بایستیم و به او بفهمانیم که هنر واقعی به اکلیل پاشی روی حاشیه ی مشق خط نیست ... 

هنر واقعی خط های ناپخته ایست که ما با هزار تلاش سعی می کردیم به زیبایی بنویسیم ...

در برابر قانون های نانوشته ی آدم بزرگ ها ... 

از کجا به اینجا رسیدم ؟ قرار نبود در مورد سوم ب حرف بزنم . قرار نبود از گذشته حرفی بزنم . اصلا برای این سراغ این دکمه ها و این صفحه ی سفید دوست داشتنی نیامدم ... 

اتفاقا آمدم از آینده حرف بزنم نه از خاطره ..

آمدم از صدای های توی ذهنم حرف بزنم که نگذاشته بعد کنکور راحت بخوابم . 

از غر زدن هایم به مادر بگویم ... که جوانیم دارد هدر می رود و من هنوز حتی یک آرزویم را هم عملی نکرده ام ...

از این حرف بزنم که می ترسم . یک ترس واقعی واقعی شب ها نمی گذارد بخوابم و صبح ها وقتی بی هیچ هدفی و هیچ برنامه ای بلند می شوم آزارم می دهد ...

از اینکه قرار بود تا هیجده سالگی ام کارهای بزرگی بکنم یا حداقل کارهای بزرگی را شروع کنم . 

قرار بود هیجده سالگی مثل چهارده سالگی نقطه ی عطفی باشد در زندگی ام ...

حیف ... 

حیف که کنکور هیجده سالگی ام را زجرکش کرد ... 

واقعا زجرکش کرد ...

کاش کنکور سال دیگری بود . نه درست اولین سال ورود به جوانی ...

درست مثل یک دست انداز بدقواره وسط یک اتوبان ...

که حتی اگر حواست نباشد ممکن است چپ کنی ... اگر حواست نباشد به جای مقصد یک راست می روی تو گاردریل ...

و من این روزها دقیقا کارم این است ... بعد از طی کردن یک دست انداز به اندازه ی تپه! تلاش می کنم که ماشینم منحرف نشود . که با سر نروم توی گاردریل .. 

مادر عصبانی می شود . می گوید هنوز یک روزهم نشده که کنکور دادی . یک ذره آرام بگیر . 

ولی من می ترسم . من از سکون می ترسم . از گیرکردن پایم بین شبکه های مختلف تلویزیون . از گیرکردن پایم بین سایت ها . از این که خودم را با کلاس های مختلف رانندگی و نقاشی و موسیقی و زبان درگیر کنم .

و یادم برود . یادم برود من همان دختری هستم که شب ها آرزوها و رویا و هدف هایی که با تمام وجود می خواست به آن برسد خواب را از چشمانش می گرفت . 

که یادم برود من فرهنگ نیامدم که سالهای دبیرستانم را الکی پاس کنم و کنکور را بدهم و خلاص ... 

ولی نمیدانم چم شده است ... نمی دانم چرا قدرت حتی برداشتن یک گام به جلو را هم ندارم . ترسیده ام . تا به حال این قدر نزدیک با آینده ای که فکرش را هم نمی کردم روزی به آن برسم چشم در چشم نشده بودم . 

آینده ای که شب ها هزار باره و هزار باره در ذهنم خرابش کردم و دوباره ساختمش . 

آینده ای که الان شده است حال این روزهایم ... 

و احتمالا گذشته ی روزهای بعد . 

زمان .. 

این زمان لعنتی حتی یک لحظه هم نمی ایستد تا من بتوانم قدرتم را به دست بیاورم . تا یادم بیاید دقیقا از این زندگی چه می خواستم ...

تا یادم بیاید ادبیات می خواست کدام قسمت خالی پازل زندگی ام را پرکند ...

و مگر قرار نبود یک روزی و از یک جایی شروع کنم ...؟

کسی میان همه ی صداهای توی سرم فریاد می زند که آرام، آرام، آرام باشید ... ولی صدایش را انگار فقط من می شنوم . 

نمی دانم . نمی دانم با این آینده ی پر از جای خالی چه کار باید بکنم . قرار بود جدا از دانشگاه و رشته و این جور درگیری ها که هیچ کس را هم به آرزو و رویای واقعی اش تا به حال نرسانده ــ اگر واقعا آرمانی در ذهنش باشد ــ ، قرار بود چه بشوم ... ؟ 

و حالا با این روزهای جوانی که روی دستم مانده است چه کار باید بکنم ...؟ 

تنهایی باید شروع کنم یا کسی هست که بی قراری مرا بفهمد ؟ یا کسانی هستند که آرمان و آرزوشان مثل من باشد .... ؟ به قول آن دوستمان دغدغه اش با دغدغه های من مشترک باشد ... ؟

می فهمی چه می گویم؟ 

از یک آرمان گرایی و یک خیال پردازی حاد صحبت می کنم که مریضم کرده است ... 

که قدرت حرکت را ازم گرفته است ...

که می ترسم ... 

که می ترسم از روزی که به کوچکترهایم بگویم ...:

آره ...

مام که جوون بودیم از این فکرا داشتیم ..

ولی خب .. 

روزگار همیشه اون طوری که می خوای پیش نمی ره ... 

( و در واقع بی عرضگی خودم را بندازم تقصیر روزگار و همان قصه ای که ناصر خسرو می گفت ..:

بری دان زافعال چرخ برین را / نشاید ز دانا نکوهش بری را ... )

 

 

61a057b51fbaeb26eb4c1778e2da150d.jpg

 

پینوشت:

این آینده کدام بود

که بهترین روزهای عمر را 

حرام دیدارش کردم ....؟ 

 

حسین پناهی

 

پینوشت: شرمنده ی عطیه و عطیه ها به خاطر طولانی بودن پست .. 

بعد از یک مدت طولانی ننوشتن ــ آن هم برای بیماری مثل من ــ خب حق بدهید ... 

 

 

 

یا زهرا

 


[ دوشنبه 93/4/9 ] [ 2:25 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 186
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394954