کاش که با هم باشیم
| ||
از در پنجاه تومنی که می آیم تو فاطمه سادات درونم یک ریز دارد حرف می زند و من خسته ام. خسته تر از آن که به حرف هایش گوش بدهم و جوابش را بدهم. دستم را می گیرم به نرده های سبز تا نخورم زمین. سرم گیج می رود و تا دانشکده ی ادبیات انگار خیلی راه است. خیلی راه... چشمانم را می مالم و فاطمه سادات درونم یک ریز و تند تند ادامه می دهد:" زهرا غیاث می خندید و می گفت:"اوووووووه! این قدر از این راهپیمایی ها دارید. تازه سلف دانشکده ی ما هم بیرون دانشگاه است. برای غذا یک مسیری را هم باید تا آن جا طی کنید."سنا آخ و اوخ می کند. گرممان شده. از بس خندیدیم و شیطنت کرده ایم حالا همه ی همیار ها می شناسندمان. می گوییم چقدر دیگر راه برویم همیار جان...؟ غز می زنیم و می خندیم." بعد فاطمه سادات درونم مکث می کند و می گوید:" فکر کن کسی به غیر از زهرا همیارمان می شد روز اول دانشگاه... فکر کن آن روز تو و پولی و هدی و سنا مثل دختر های خوب دیگر با گروهتان می رفتید و شیطنت نمی کردید." سرم گیج می رود. فردوسی تکان تکان می خورد. می گوید:" یعنی یک ترم این قدر میتواند آدم را بزرگ کند؟ خیلی بزرگ شده ایم، خیلی...همگیمان...واقعا از روز اول دانشگاه تا الان خیلی بزرگ شده ایم..." پایم را که توی دانشکده می گذارم، همه جزوه به دست دارند راه می روند. سنا تند تند برای زهره درس را توضیح می دهد. می ترسم. از صدای سنا می ترسم. دوست دارم یک لحظه آرام بگیرد. با عجله برگه های خلاصه اش را می گیرم و احساس می کنم هر چه خوانده ام یادم رفته. احساس می کنم تا آخر عمر باید کلاس احمقانه ی اندیشه را بروم و بیایم و تا آخر عمر عمومی هایم پاس نشود. احساس می کنم تا آخر عمرم باید امتحان تربیت بدنی بدهم. کلمه ی زبان حفظ کنم و یادم برود. یک کابوس از جلوی چشمانم می گذرد. سنا همچنان تند تند دارد جواب سوال ها را می دهد. بلند بلند. صدایش با صدای فاطمه سادات درونم قاطی می شود. خلاصه ها را می گیرم و روی صندلی می نشینم. دانشکده پر از صداست. سرم پر از صداست و خسته ام... بزرگ شده ایم. به طور زیر پوستی. کاملا پنهان. بزرگ شده ایم. شیطنت هایمان همان است. شوخی هایمان هم. خنده هایمان هم هنوز همان است. هنوز جیغ جیغ می کنیم و غر می زنیم و می خندیم. همانیم اما انگار یک چیزی تغییر کرده. نمی دانم... و نمی دانم هم چرا باید این فکر ها دقیقا وقت امتحان بیاید سراغم! از این تغییر دستانم یخ کرده . آن قدر به هیجان آمده ام که کلمات دیگر برایم بی معنی اند. فقط می نویسم. طوطی وار هر چه استاد اندیشه توی جزوه اش نوشته بود را می نویسم. دستم خودش برای خودش می رود و فاطمه سادات همچنان حرف می زند. همچنان ساکت نمی شود و من همچنان فکر می کنم چرا امروز این شکلی شده ام. زهرا غیاث را که می بینم نمی شناسم. یک لحظه، یک لحظه ی کوتاه اصلا نمی شناسمش. وقتی می خندد. وقتی از ذوق می خندد تازه همه چیز یادم می آید. دلم می خواهد بغلش کنم و محکم فشارش بدهم. لبخندش را آن قدر دوست داریم که فقط می خواهیم سکوت کنیم تا او حرف بزند و بخندد. حرف بزند و بخندد و ما از خنده هایش بخندیم. دستانم را باز می کنم و احساس می کنم زهرا را سال هاست می شناسم. احساس می کنم سال هاست با هم دوستیم و از اینکه ازدواج کرده دارم پر در میاورم. بغلش می کنم. صدای خنده اش می آید. خوب که نگاهش می کنم همان است. همان زهرای دوست داشتنی خودمان است با آن لبخند استثنایی. یادم نیست چه گفتم. یادم نیست اصلا تبریک گفتم یا نه. ذوق کرده بودم. لبخندش آن قدر برایم شیرین بود که دوست داشتم موبایلم را در بیاورم و لبخندش را ثبت کنم. عکس هایش را با آقا احمد رضا نشانمان می دهد و می خندد . از سر رضایت. از سر خوش حالی . از سر ذوق.نمی دانم. توصیف خنده های زهرا با این کلمات دست و پا شکسته سخت ترین کار دنیاست. عکس ها را نشانم می دهد. دختر توی عکس ها زهراست اما برای من خیلی غریبه است. دوست دارم دوباره بغلش کنم. فشارش بدهم. بخندیم. فاطمه سادات درونم ساکت شده و فقط گوش می دهد. سرم گیج می رود. گرسنه ام و احساس می کنم یک چیزی سرجایش نیست. یک چیزی را گم کرده ام. احساس می کنم از امروز صبح یک چیزی تغییر کرده . یک چیز محسوسی که نمی دانم چیست. زهرا حرف می زند و می خندد. از خنده ی او می خندیم. توی خیابان راه می رویم و زهرا از اتفاقات این چند هفته اش می گوید. شال گردنم را می آورم بالا روی صورتم. او می گوید و من زیر لب مدام می گویم الحمدالله... دلم می خواهد تا شب بنشینیم توی آش فروشی انقلاب و او تعریف کند و من توی دلم بگویم الحمدالله... او بخندد و من باز بگویم الحمدالله... خوش حالیم. انگار دوست سالیان سالمان باشد زهرا. انگار نه انگار فقط چند ماه است که با او آشنا شده ایم. سنا هم تعجب کرده. می گوید نمی تواند خوشحالی اش را پنهان کند. من هم همین طورم. بزرگ شده ایم. بزرگ هم نشده باشیم تغییر کرده ایم. خیلی... خیلی زیاد... توی تاکسی که می نشینم و سرم را می چسبانم به شیشه ی سردش، باز یکی توی دلم می گوید الحمدالله... فاطمه سادات درونم شروع می کند حرف زدن و من چشمانم را می بندم و می گذارم برای خودش وراجی کند. می گذارم هر چقدر دلش می خواهد از این تغییر صحبت کند. هر چقدر دلش می خواهد خاطره هایش را یکی یکی بیاورد جلوی چشمانم و هر چقدر دلش می خواهد بخندد و جیغ بزند. فاطمه سادات است دیگر.. دختری که درونم است و یک لحظه هم آرام نمی گیرد...
پینوشت1: یک وقت هایی فکر می کنم اگر ننویسم ممکن است تلف شوم، بمیرم یا فلج شوم. احساس می کنم قبل از همه ی اعمال حیاتی انسان مثل خوردن، خوابیدن، نفس کشیدن باید بنویسم. باید بنویسم تا بتوانم فکر کنم. باید بنویسم تا بتوانم غذا بخورم. باید بنویسم تا بتوانم بخوابم. و باید بنویسم تا بتوانم زندگی کنم... یک وقت هایی احساس می کنم این وبلاگ چیزی بیشتر از یک وبلاگ است برایم. حالا که سرم تیر می کشد و درد می پیچد توی جمجمه ام و چشمانم از خستگی می سوزد می فهمم که آن یک وقت هایی حقیقت دارد. پینوشت2: من به آینده ی دخترانی مثل خودمان خوش بینم. دخترانی که زندگی را ساده تر از این حرف ها می گیرند. راحت می خندند. راحت گریه می کنند. راحت عاشق می شوند. راحت توبه می کنند. دختران خوش خیال خوش خنده ی این روزها من به آینده ی دخترانی مثل خودمان خوش بینم... به خنده های زهرا غیاث قسم! :)) پینوشت3: جدی نگیریم. پینوشت4:یک شبی هم یک دختر پررویی به خدا می گوید خداجان! چند بار از من امتحان توکل می گیری؟ چند بار مشروط شوم توی این امتحانت..؟ نمی توانم دیگر... نمی توانم.. حالا شما هی امتحان توکل از ما بگیر...! و یک دختر خیلی پررویی برای امتحان های خدا هم منبع امتحانی تعیین می کند.. حالا من اسمش را نمی برم که آبرویش نرود... :))
یا زهرا سلام الله علیها...
[ یکشنبه 93/10/14 ] [ 12:3 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |