سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

بچه های پیش دانشگاهی دلشان نازک است . 

دلشان خیلی نازک تر از چیزی است که شما فکر می کنید . 

مثلا نباید روز تولدشان از آن ها آزمون جامع بگیرید . 

مثلا نباید در هوای سرد پاییز در گرگ و میش صبح جلوی در زیادی معطلش کنید چون ممکن است بزند زیر گریه . و خب خوب نیست کوچه شاهد گریه های یک دختر پیش دانشگاهی باشد . 

نباید از او قول بگیرید که در آینده کروکی محل کارش را برایتان ایمیل کند .

نباید وقتی خسته و کوفته از مدرسه می آید مثلا اگر راننده سرویسش بودید برایش از اخوان شعر بخوانید . یا از خسرو گل سرخی . 

مخصوصا اگر می دانید این دختر بیچاره ادبیات دوست دارد . مخصوصا اگر می دانید این دختر بیچاره ی کنکوری دارد برای ادبیات این همه جان می کند . مخصوصا اگر می دانید او روزی المپیاد می خوانده . 

اگر می دانید که تمام زندگی او با شعر آمیخته شده . وقتی شما برایش از خسرو گل سرخی شعر می خوانید؛ از آیینه ی روبه روتان حواستان به او باشد . به او که به چراغ های اتوبان زل زده و دارد یواشکی گریه می کند . 

دل بچه های پش دانشگاهی نازک است . 

نباید یکی از درس های کتاب عربی شان دخترک کبریت فروش باشد . چون وقتی صبح آن را با خواب آلودگی توی دفترشان ترجمه می کند ممکن است گریه شان بگیرد. 

مخصوصا اگر می دانید کتاب دخترک کبریت فروش کودکی هایشان هنوز در کتاب خانه شان هست . مخصوصا اگر می دانید آن ها عاشق عکس های آن کتاب هستند.

مخصوصا اگر می دانید این قصه را آن ها با صدای مادرانشان حفظ اند . 

دل پیش دانشگاهی ها خیلی نازک است . آن ها حساس و زودرنج هستند . 

نباید سرشان داد بزنید . نباید آن ها را خنگ خطاب کنید . نباید به اشتباهاتشان بخندید . نباید درصد ریاضی شان را به رخشان بکشید . 

نباید استاد مرد برایشان بگذارید تا آن ها در طول کلاس از استرس دیوانه شوند . اگر استاد مرد می گذارید برای درس ریاضی نگذارید . اگر برای ریاضی می گذارید استاد مرد عصبانی نگذارید . 

بچه های پیش دانشگاهی گاهی نیاز به تنهایی دارند . گاهی نیاز دارند که در اتاق آزمون تنهایشان بگذارید تا راحت بلند گریه کنند . نیاز دارند تا گاهی بگذارید تنهایی به حیاط بروند و فکر کنند . 

گاهی نیاز دارند از کلاس بیایند بیرون و بروند یش دوست المپیادیشان .

بچه های پیش دانشگاهی از کامپیوتر کمی با احساس ترند . کمی نیاز به توجه بیشتر دارند . مریض که می شوند باید یکی مدام بوسشان کند .

و بهشان یادآوری کند که این روزهای کمی تا حدی سخت بالاخره اش که تمام می شود . هان ؟ 

نباید از بچه های پیش دانشگاهی انتظار داشت حواسشان به همه چیز باشد . یعنی به طور همزمان حواسشان به آن ده تومان پولی که باید به پیشاهنگشان بدهند ، آن هفت قطعه عکسی که قرار است به خانوم پروندی مدرسه شان بدهند، آن پلی کپی را که هنوز کلیدش را ندارند بگیرند ، آن جزوه ای را که هنوز ننوشته اند و باید بنویسند، آن پنجاه تا تست ناقابل عربی نزده شان ، آن زنگ نزده به دوستشان ، آن پیامچه ی نزده به دوست بیمارشان که چند روز است مدرسه نیامده ، آن کتاب قلمچی ای که باید برای دوتسشان پیدا کنند، آن غذایی که زیر گاز است و باید زیرش را کم کنند، آن پست وبلاگشان که توی مغزشان فاسد شده و هنوز ننوشته اند، آن شعری که سه روز روی میز مانده و نخوانده اند ، آن قرآنی که چشم به راه آن هاست و ... 

بچه های پیش داشنگااهی خیلی حساس اند . به نظرتان درست است که آن ها را به خاطر چشم ضعیفشان مسخره کنید؟ یا به خاطر کم کاری شب گذشته شان به او بگویید که با این وضعیت هیچی نمی شود و هی حقوق فلان دانشگاه و روان شناسی فلان داشنگاه را بزنید توی سرش! و اصلا حالیتان نشود که غیر از حقوق و روان شناسی لعنتی دروس دیگری هم هستند . مثل ادبیات !

خلاصه که بچه های پیش دانشگاه، پیش دانشگاهی هستند . یعنی برزخی بین مدرسه و دانشگاه . برزخی بین گذشته و آینده شان . یعنی فکر آینده یک لحظه دست از سرتان برندارد . یعنی هزار کار نکرده را پشت دفترتان لیست کنید . هزار کتابی که می خواهید بخوانید یا از نمایشگاه کتاب بخرید . 

به بچه های پیش دانشگاهی احترام بگذاریم . 

دوستشان داشته باشیم و درکشان کنیم. 

و برای آینده شان دعا کنیم ... 

برای دل نازکشان ... 

برای فکر مشغولشان .

برای اشک ناخودآگاهشان . 

برای خیال آینده و خاطرات گذشته شان که به جانشان می افتد و خب گاهی آدم از پا در می آید دیگر...نمی آید ؟ 

 

 

56705qt5sbnmia4jren.jpg

 

پینوشت1: شیش ماه از تیری که آمدیم و پشت میز پیش دانشگاهی ها نشستیم و گفتند برای دوستانتان که الان دارند کنکور می دهند دعا کنید، می گذرد و دقیقا به همین اندازه یعنی شیش ماه دیگر مانده . و این جزو عجایب عالم است .

پینوشت 2: به نجمه می گفتم: به همین اندازه که آمدیم باید برویم و تمام ! یادم نمی آید گفتم تمام یا ... خلاص !

پینوشت3 : خانوم شریفی بود . میگفت حالا می بینی که پشت این دیوار ها زندگی است با روزهایی که هیچ کدامش قشنگ نیستند .

ولی در مدرسه روزهای خوبی است که روزهای دوست نداشتنی هم درون خودش دارد ... 

پینوشت4: من باور نکردم و نمی کنم . 

 

 

 

یا زهرا

 

 


[ سه شنبه 92/9/26 ] [ 11:56 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

نظر گفت: حضرت معصومه دعوتت کرده . اصن دست تو نیست که می گی نمیام . حال و حوصله ندارم .

لج می کنم، عصبانی می شوم و می گویم: از کجا معلوم دعوتم کرده ؟ 

و نظر ساکت می شود . و حرفم چرخ می خورد و چرخ می خورد و چرخ می خورد در ذهنم . 

یک صحنه ی دیگر هم یادم می آید . شب بود . پیامچه دادم به سنا که دوست ندارم بیام ولی از طرفی دلم بدجوری هوای جمکران رو کرده . 

پیامچه را که فرستادم یکی درونم گفت: پس حضرت معصومه چی فاطمه سادات؟ 

با غم پول ها و رضایت نامه ها را دادم . زهرا گفت نمی آید . چون خوش نمی گذره . چون حس عجیبی بهش می گه که دیگه هیچی خوش نمی گذره . 

در دلم می گم خوش به حالت . می گه: تو که نمی خواستی بری. واسه چی داری می ری؟ 

گفتم: واسه لج بازی با خودم. 

خندید . پیروز مندانه خندیدم . و به خودم افتخار کردم که این قدر در لج بازی با خودم ماهرم .

*** 

به مریم می گویم: مریم به جان خودم اگر نیای ها ... 

مریم شال گردن را گرفته روی دهانش . می گوید:

حالم خیلی بده . فکر کنم تب هم دارم . 

می خندم . می گویم: یعنی مریم فقط دوست دارم نیای قم . من به خاطر تو دارم میام . 

و عصبانی می شوم . 

از سرویس که پیاده می شوم به مریم می گویم:  حالا مریم! اگر حالت بد تر شد نیای ها ! و می خندم . و از این همه بی رحمی خودم تعجب می کنم . 

باورم نمی شود مریم دوباره سرما خورده باشد . 

***

حتی گرفتن قاشق سوپ هم برایم سخت است . حالم دارد بهم می خورد . مادر دستش را می گذارد دور صورتم . یک دفعه جیغ می زند: واااااااای ! چرا این قدر تبت رفت بالا؟ 

و می دود طرف تلفن . دیگر خسته شدم . قاشق سوپ خیلی سنگین است . توان بلند کردنش را ندارم . همان جا دراز می کشم . موبایلم را نگاه می کنم . مریم پیامچه داده:

سلام! 

خوبی؟ چرا مریض شدی؟ 

من که هنوزم تب دارم .

می بینی قسمتو؟ 

اونایی که نمی خواستن برن رفتن. 

اونایی که می خواستن برن نرفتن .... 

 

 یاد زهرا می افتم که نمی خواست برود . گریه ام می گیرد . پتو را می کشم روی صورتم و بی صدا گریه می کنم . 

***

به مادر می گویم: 

مامان دل حضرت معصومه رو شیکوندم . فکر کردم دست منه رفتن و نرفتن . فکر کردم من تصمیم می گیرم . فکر کردم ... 

غلط کردم مامان . غلط کردم ...

می شه به حضرت معصومه بگید ؟ 

با من قهره .

اشک هایم را پاک می کنم و ادامه می دهم:

از این تب لعنتی و دستمال کاغذی های دور برم . از این بدن دردی که داره جونمو می گیره . هیچ کدام این ها به اندازه ی اخم او برام سنگین نیست . 

 

***

اتفاق های این چند روز می پیچد در سرم . دست می گذارم روی پیشانی داغم تا خنک شوم . دستانم یخ کرده .  

می گویم:

الان بچه ها توی قم رو به روی ضریح ایستادند و دارن زیارت نامه می خونن . 

تو اینجا روی تختت افتادی ...

گریه ام می گیرد . 

دیگر هیچ چیز این دنیا برایم رنگی ندارد . احساس می کنم برای همیشه از رفتن به قم محرومم . احساس می کنم اگر حضرت معصومه را صدا بزنم اخم می کند و رو بر می گرداند . 

به توصیه ی آقای دولابی استغفرالله می گویم . 

آرامم می کند . به اندازه ی تمام استامینوفن هایی که خورده ام و افاقه نکرده است . به اندازه ی تمام قول هایی که به خودم داده ام بابت خوب شدن . 

به خاطر تمام پررو بازی هایم استغفرالله می گویم .

یکی در دلم می گوید:

اشکال ندارد . اگر این بیماری لعنتی و عجیب که به جانم افتاده تقاص گناهی است که کرده ام اشکال ندارد . 

تمام درد ها را به جان می خرم . 

بانو؟ 

فقط مرا محروم نکنید . 

یا فاطمه ی معصومه !

یا زهرا ...!

نذر کرده ام در طول این بیماری هیچ شکوه و شکایت نکنم . هیچ آخ نگویم . از این تبی که یک لحظه ام قطع نشده و طول این دو شب بزرگم کرده . از این بدن دردی که به جانم افتاده و دارد دیوانه ام می کند . 

از این رمقی که دیگر برایم نمانده تا لیوان آب را در دستم بگیرم . از این بغضی که به اندازه ی گلو درد اذیتم می کند . 

نذر کرده ام آخ نگویم . شکایت نکنم . آن قدر بزرگ نیستم که شکرش را بگویم بابت این بیماری که دچارم کرده و دارد گناهانم را می بخشد . 

اما به خودم اجازه ی آخ گفتن را نمی دهم . 

اجازه نمی دهم وقتی بلند می شوم و درد می پیچد درون بدنم داد بزنم که دارم می میرم  .

بی شکوه و شکایت . فقط صبر می کنم با این اشک ها آرام آرام گناهانم هم بریزد . 

خدای او مهربان است . حتم دارم خودش هم مهربان است . 

***

فشار دادن دکمه های کیبورد برایم سخت بود. با هر دکمه درد می پیچد درون دستانم . اما باید این دو شب را جایی ثبت می کردم . 

باید این مریضی عجیب را جایی می نوشتم . 

باید یادم بماند تا همیشه .

اگر بزرگی به خانه اش دعوتم کرد ...

سرم را بیندازم پایین و بی هیچ حرفی به مهمانی اش بروم . 

بی هیچ حرفی ... 

 

***

عجیب بود این بیماری . عجیب بود . 

تبم دوباره دارد بالا می رود . 

این جور سوختن را دوست دارم ... 

 

 

 

 

 

 

 

یا فاطمه‌ی معصومه !

یا زینب!

 

 

 


[ پنج شنبه 92/9/21 ] [ 9:44 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

صبح که بشود.

تو می آیی . 

همه ی ما را از خواب چند ساله بیدار می کنی . 

باران می آید . 

و ما شادیم . 

به اندازه ی تمام عمری که نبودیم . 

به اندازه ی تمام وفت هایی که انتهای شادیمان غمی نهفته بود . 

تو می آیی . 

همه جا روشن می شود. 

ما همدیگر را تازه پیدا می کنیم . 

زیر باران می ایستیم و تمام غزل هایی را که در نبودت حفظ کرده ایم یکی یکی برایت می خوانیم . 

گریه هم می کنیم .

لبخند می زنیم عمییییییق ... 

آن روز که صدایت را برای اولین بار می شنویم . 

آن روز که برای اولین بار چهره ات را از تلویزیون خانه مان می بینینم . 

آن روز که تو برایمان دستی تکان می دهی و ما جان می دهیم . 

آن روزی که قرآن را برایمان تفسیر دوباره می کنی . 

آن روز که در میدان جنگ می جنگیم . 

آن روز که برای تو خستگی مان را پنهان می کنیم . 

آن روز که برای تو می میریم . 

آن روزها می آید . 

صبح می شود . 

تو از خواب چند ساله ما را بیدار می کنی.

ما بینا می شویم . 

تو دنیایمان را می سازی . 

آخرتمان را . 

و ما را از این برزخ بیرون می آوری . 

آن وقت ماییم و اماممان . 

ماییم و افتخار شیعه بودنمان . 

افتخار داشتن تو . 

افتخار سرباز تو بودن . 

آن وقت ماییم و کسانی که ازمان می پرسند:

شما شیعه ی مهدی هستید ؟

 و ما با افتخار سرمان را بالا می گیریم . 

و تو می آیی آقا . 

و ما تو را می بینیم . 

و ما برای تو می میریم . 

بی شک ... 

بی شک ...

و قلب من هر جمعه بیشتر به یقین دیدنت می رسد ..

باید آماده بود . 

باید خودمان را آماده کنیم ...

 

 

پینوشت:

یقین چیز قشنگیست . آن هم در این ظلمات .... 

 

 

 

یا صاحب الزمان ... 

 


[ جمعه 92/9/15 ] [ 7:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

به خودم می گویم: این صحنه ها را به خاطر بسپار فاطمه سادات! و دکمه ی پلی چشمانم را فشار می دهم . 

اول زوم می کنم روی عارفه که دارد با دقت جغرافی می خواند . یک دفعه با تعجب به کتاب نگاه می کند و می گوید:

وای! جل الخالق! باورم نمی شه امسال فارغ التحصیل می شیم . 

و من می خندم . چشمانم را می چرخانم سمت حیاط . ریز ریز برف می بارد . بعد زوم می کنم روی دستمال کاغذی های مچاله شده و مریض دور و برم . 

زوم می کنم روی کتاب تست گاج و بعد از آن جا به کیف پر از کتاب و کتاب کار خودم نگاه می کنم . 

محیا نشسته و تند تند چیزی می نویسد . محیا خیلی شبیه من است . هم ارتباطات می خواند هم ادبیات . همان کتاب جیبی آبی را می خواند . تاریخ ادبیات است انگار . 

حسودی ام را به وضعیتش ثبت می کنم . به چند تا صندلی خالی دور و اطرافم نگاه می کنم که مثلا این ها جای دوستانم است که دلم برایشان تنگ شده . 

که من در این عصر پاییزی و برف زودهنگامش خیلی تنها هستم . که دلم میخواست یکی بیاید با شوق صدایم بزند فلفل ! و دستش را دراز کند سمتم که بیا برویم بیرون کمی قدم بزنیم زیر برف .

یا اینکه دلت می آید با این برف بنشینی پشت میز و درس بخوانی؟

اما هیچ کدامشان نیستند . و من تنهام . و این برف و این غروب لعنتی و این سرما و این دستمال های مریض دور و اطرافم چیزی جز تنهایی را به من القا نمی کنند .

به کتاب نگاه می کنم . جای خالی ندارد .

به زور یک جا پیدا می کنم و می نویسم:

امروز نمی دانم چندم آذر است . فردا جمعه است . جمعه سنجش دوممان را می دهیم . برف می بارد . من تنها گوشه ی کلاس پیش دانشگاهی نشسته ام فلسفه می خوانم .

غروب است . من احساس تنهایی می کنم . دلم برای دوستانم تنگ شده . محیا اینجا نشسته است. من و محیا خیلی شبیه همیم . محیا ادبیات می خواند . او ادبیات را دوست دارد . او از حقوقی ها بدش می آید .

من تنها اینجام . کسی نمی خواهد بیاید دستم را بگیرد و ببردم در حیاط و پرتم کند میان برف ها ؟ تا من یخ بزنم ؟ خیس شوم ؟ یعنی شما هم دلتان برای من تنگ شده که من این قدر امشب بی قرارم ... 

کتاب را می بندم . 

به محیا نگاه می کنم . داد می زنم:

واااااااااای محیا! من دچار وسواس فکری شدم . احساس می کنم هر چی خوندم یادم رفته . تموم شد . من سنجشمو بد می دم . 

می گوید: 

من هر وقت این طوری می شدم سنجشمو خوب می دادم . 

می گویم : نه من بد می دم . 

می گوید :

آخ جون یه تفاوت دیگه .( پس ما زیادم شبیه هم نیستیم .)

و می خندیم . 

هنوز دارد می بارد . ریز ریز . و من یاد آن جمله ای افتادم که سنا در کتاب ادبیات سه ام نوشته بود . 

ما می ریزیم  

ریز ریز  

چون برف 

که هرگز هیچ کس ندانست

تکه های خودکشی یک ابر است ...

(گروس عبدالملکیان)

به ادبیات سه ی داخل کیفم نگاه می کنم . جلد آبی اش پیداست . به او و تمام خاطرات نهفته اش افتخار می کنم .

باید درس بخوانم .

باید درس بخوانم ....

 

 

 

 

 

یا علی 


[ پنج شنبه 92/9/14 ] [ 7:11 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

من دلم خوش است به همین چهره ی رنگ پریده ی شما که می خندد و کنار چشمانش چین می افتد. 

دلم به همین بشر در صورتتان و حزن پنهانی قلبتان که در عکس نیفتاده؛ خوش است. 

این که با رنگ پریده و قلب ناآرام و اضطراب، در گلوله باران تست و نکته هم می شود مثل شما خندید . 

مثل شما که فرمانده ی یک گردان بودید . 

اصلا من دلم به حرف های ناگفته ی شما توی عکستان خوش است . 

به این که هر صبح شما اولین کسی باشید که جواب سلام مرا می دهید و مرا راهی مدرسه می کنید ... 

من اصلا دلم به همین خوش است که در کتاب دینی ام در جواب سوالی که نوشته است عکس چه کسانی به دیوار اتاقمان آویخته شده و با حالت شماتت باری علامت سوال گذاشته ــ که انگار عکس چه کسانی باید به دیوار اتاقمان آویخته شودــ بنویسم:

شهید خرازی .. 

و دل کتاب دینی ام را بسوزانم که تا به حال عکس شما را با آن خنده ی شیرین و صورت نورانی ندیده . حرف هایش را نشنیده . 

اصلا حالا که فکر می کنم لبخند با رنگ پریده هزار بار قشنگ تر است ... 

انگار از یک جهاد بزرگ پیروز برگشته باشی... 

وقتی به تو می گویند خدا قوت و با رنگ پریده لبخند می زنی ... 

راست گفت امام علی ... 

بشر فی وجه و حزن فی القلب مومنانه تر است انگار حاج حسین ... 

تا وقتی عکستان در اتاقم هست و در خوش حالی و غم به تمام دغدغه هایم می خندید حالم خوب است . خیالم راحت است . 

من هم می خندم ... 

با رنگ پریده ... 

با قلب ناآرام ... 

با دل گرفته حتی در گرگ و میش صبح پاییز ... 

باید مومن بود ... 

باید مومن بود ...... 

 

 

 

 

پینوشت: همیشه خدا را شکر می کنم که آن روز در موزه ی دفاع مقدس خرمشهر 

تعلل نکردیم و پولمان را سپردیم به مریم نظر و گفتیم فقط دو تا پوستر شهید خرازی همین ..!

خوب یادم می آید ... 

من و سنا بودیم ... 

من بی قرار بودم . دیشبش در شلمچه وداع کرده بودیم . 

حالم خوش نبود . قلبم داشت از سینه ام کنده می شد . 

هزار بار رفتم از موزه بیرون و دوباره برگشتم داخل . پوستر شهید خرازی را آن بالا زده بودند . 

جلوی پیشخوانش پرآدم . حتی قدرت نداشتم به آن یک نفر پشت پیشخوان بگویم یکی پوستر شهید خرازی . 

می ترسیدم گریه ام بگیرد . 

آخرش خریدیم . مریم برایمان خرید و داخل اتوبوس تحویلمان داد . 

هیچ وقت یادم نمی رود که از بعد آن آرام شدم . قلبم دیگر تند تند نمی زد . 

می خندیدم حتی . خیالم راحت شده بود. 

فقط کمی دلتنگی بود. اتوبوس به سمت راه آهن حرکت کرد و من آرام زیر لب می خواندم :

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد ... 

خدا را شکر . خدا را شکر ... 

 

 

 

 

 

یا علی


[ سه شنبه 92/9/12 ] [ 11:22 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

قطره را از پشت شیشه ی سرد خانه می بوسم و می گویم: تولدت مبارک کوچولوی من...!

و قطره سر می خورد پایین و محو می شود . 

...

 

 

e4cpjzn8zlxv4ri447yv.jpg

 

پینوشت1: از تمام کسانی که در این هیجده سال، صبورانه، مادرانه، خواهرانه، دوستانه ، برادرانه حتی...:))

خل و چل بازی، دیوانگی، جنون آنی ، غمناکی غیر منتظره ، خوش حالی بیش از حد نرمال، بیماری دو قطبی از نوع حاد مرا تحمل کرده 

و اوضاع وخیمم را به یادم نیاورده و مرا راهی بیمارستان( بخوانید تیمارستان) نکردند 

کمال سپاس را دارم . 

جبران که نمی توانم بکنم، اما دعایتان چرا ... 

خدا همگیتان را حفظ کند ... 

:))

:*ضربدر تعداد کسانی که تحملم کردند و عجیب تر از آن دوستم داشتند ... 

پینوشت2: بگو الحمد الله .. :)))

 

 

 

یا زهرا 


[ جمعه 92/9/8 ] [ 3:18 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

یادم باشد امشب به بابا بگویم هجده سالم شد . مطمئنم باورش نمی شود عدد سنم این قدر بزرگانه باشد . شاید اصلا اگر عدد سنم را بپرسم بین شانزده و هفده شک کند . 

ولی می گویم . اصلا امشب هوس کرده ام میان آغوش گرم بابا حسابی گریه کنم . حسابی حسابی . آن قدر که او هم دستش را ببرد زیر عینکش و اشک هایش را پاک کند . 

آن قدر دلم گرفته است که می توانم یک دفتر غزل بگویم و با بیت به بیتش اشک بریزم . 

یادم باشد امشب از بابا بپرسم که باورش می شود فاطمه سادات کوچولویش این قدر زود بزرگ شده ؟ این قدر زود ؟ 

مامان غصه می خورد . مامان خیلی از دست من غصه می خورد . می گوید ناشکری . می گوید قدر زندگی ات را نمی دانی . تازگی ها این قدر در مورد مرگم برایش سخنرانی کرده ام که حساس شده . 

قبلا این طوری نبود . در جواب این حرف هایم می گفت : خب مرگ حقه . واقعیته . چرا ناراحت می شی...؟ 

اما تازگی ها عصبانی می شود و می گوید این قدر بگو تا بشود . و حرص می خورد . 

من با مرگ تعارف ندارم . مامان هم ندارد . هر از چندگاهی که یکی می میرد یاد مرگ خودش می کند و مثلا می گوید:

برای من مراسم نگیرید ها . وقت مردم را بی خودی نگیرید . یعنی چه ؟می دونی چه قدر اسراف می کنن تو این جور مراسما؟ 

یا مثلا می گوید:

کارت اهدای عضوم توی کیف پولمه . یه وقت یادتون نره . اگر بابات مقاومت کرد تو سعی کن از ترفندای دخترانه ات استفاده کنی و راضیش کنی . 

و من همیشه لبخند می زنم و می گویم : چشم . البته من هم از او یاد گرفتم .یک روز رفتم و گفتم که که کپی بدل کارت اهدای عضوم توی کشوی میز تحریرم است درون یک پوشه ی سبز کنار کارت ملی ام . 

و او هم خندید که یعنی باشه . یا حتما در دلش گفت که من چه قدر شبیه اش شده ام . 

همیشه آرزو داشته من بزرگ شوم . همیشه این را می گوید . می گفت به مادر هایی که دختر بزرگ داشتن حسودی می کردم . می خواستم تو زودتر بزرگ شوی . با من باشی . 

من دختر خوبی نبوده ام برایش . اما او مادر فوق العاده ایست . دختر خوبی نبوده ام چون یک شب وقتی داشتیم شام می خوردیم گفت که خیلی احساس تنهایی می کند و گریه اش گرفت . 

و من از آن شب به بعد تصمیم گرفتم همدمش باشم نه دخترش . خواهرش باشم حتی . دوستش هم باشم . چون او یک دختر بزرگ می خواهد که حکم همه ی این ها را برایش داشته باشد . 

مثل خودش که خواهرم شد . مادرم هم بود.  دوستمم هم بود به صمیمیت دوستان صمیمی ام . 

یا مثلا می گفت : دختر بی وفایی نباش . برام زیاد قرآن بخون .

و دور چشمانش قرمز می شد . 

آن قدر راحت درباره ی مرگ حرف می زنیم که دیگر برایمان عادی شده . شاید اگر بیاید تعجب نکنیم . نترسیم . 

ولی من نه تنها گاهی نمی ترسم که گاهی کیفیت مرگم را هم پیش بینی می کنم . گاهی دلم میخواهد تجربه اش کنم حتی . 

مثلا من می دانم که در بیست و پنج سالگی در یکی از خیابان های حوالی انقلاب در حالی که دارم یا از دانشگاه بر می گردم و یا به دانشگاه می روم تصادف می کنم و می میرم . 

به خاطر این که من واقعا در رد شدن از خیابان مشکل اساسی دارم و همیشه باید کسی باشد و دستم را بگیرد و از خیابان ردم کند .

چون بر اساس یک واکنش کاملا غیرطبیعی وقتی می بینم ماشینی دارد به سرعت به سمتم می آید به جای فرار سر جایم می ایستم یا اینکه،

ناشیانه می پرم وسط خیابان تا زودتر رد شوم و سیل بوق های اعتراض آمیز پشت سرم روانه می شود . 

و فکر مرگ این روزها تمام ذهنم را مشغول کرده . مثلا آن شب به مامان می گفتم که دلم نمی خواهد زیر آوار تلف بشوم . دلم نمی خواهد این طور بمیرم . من باید امام زمان را ببینم . و او خندید و گفت:

اگر امام زمان نخواد تو رو ببینه باید چی کار کنه بچه جان . 

و می خندد. من می گویم : راست می گید . 

و یاد آن مصراعی می افتم که چند روز پیش دیدم :

نکند منتظر مردن مایی آقا؟

و بغضم می گیرد . بی وفایی است اگر آقا منتظر باشد من بمیرم تا بیاید . منتظر باشد یک زلزله ی عظیم در تهران بیاید و مثلا سره را از ناسره جدا کند . 

بی وفایی است اگر او به دل بی نوای ما توجهی نکند . بی وفایی است اگر این دلتنگی ای که مثل خوره به جانمان می افتد گاهی را، نادیده بگیرد . 

امام من که بی وفا نیست . هست ؟ نیست . بی وفا نیست .

دلم میخواهد زود بمیرم . در جوانی . دلم نمی خواهد به پیری برسم . دلم نمی خواهد کرختی و نا امیدی سن بالا از پا درم آورد .

دلم نمی خواهد هر روزم را به گذشته ام نگاه کنم و گاهی حسرت گذران عمرم را بخورم  . دلم نمی خواهد . 

دوست دارم در اوج جوانی و سرزندگی . وقتی در اوج قله های زندگی ام هستم . تمام دلبستگی هایم را زمین بگذارم و بروم . 

چیزی که تازگی ها به آن رسیدم این است که باید دلبستگی هایم را کم کنم . باید تعلقاتم را کم کنم .

باید کم کم یاد بگیرم که می شود روزی مادرم برای همیشه نباشد . پدرم نباشد . علی نباشد . دوستان عزیزم نباشند . می ترسم از دلبستگی زیاد . از این که چیزی دور دست و پایت بپیچد.

چیزی نگذارد حرکت کنی . نگذارد روزی بتوانی همه چیز را کنار بگذاری و بروی . دلم می خواهد در عین این که تمام عشقم را گاهی نصیب دوستانم و اطرافیانم می کنم، اما یادم نرود که من در آخر تنهایم . 

آخر آخرش تنهایی است . تنهایی مطلق . باید از همین هیجده سالگی ام شروع کنم . باید تمام زندانی های قلبم را آزاد کنم . باید کمی آزاده بود . پس کی باید این ها را یاد بگیرم ؟

هیجده سال سن کمی نیست . آن قدر جدی اش گرفته ام که دارم می ترسم . باید هم جدی گرفت .

خیلی ها وقتی هجده سالشان بوده کارهای بزرگ می کرده اند . بندگان بزرگ خدا بوده اند . عزیز کرده ی خدا شده اند . 

باید از جایی، از نقطه ای شروع کرد. 

آقای دولابی می گفت . زودتر بمیرید . زودتر از مرگتان . تا وقتی مردید زنده شوید . هدیه ی روز تولدم را این طور داد:

قشنگ بمیر! نیمه کاره خوب نیست . 

نیت خود را قشنگ ردیف کنید تا خداوند یکی دو شبه کار شما را ردیف کند . چون برای مردن وقت کم است . اگر بعد ازمردن را می خواهی وقت زیاد است . بگذار مردنت ثابت شود و قشنگ بمیری، آن وقت می بینی چقدر آرام است . قبلا برای شما گفتم که شما مردید و بعد از رگ دارم حرف می زنم . چون شما مردید خداوند زنده تان کرد . " و تمسک بحبل القرآن " به طناب قرآن بچسبید و از نصیحت های آن بهره ببرید . ببینید امت ها چه شده اند . قوم عاد، قوم ثمود، امت هایی که امان آوردند . از همه عبرت بگیرید . بجویید و عبرت بگیرید . 

این مربوط به قبل از موت است . اما"اکثر ذکر الموت و ما بعد الموت" مرگ و بعد مرگ را زیاد یاد کن . ذکر موت خیلی وقت نمی خواهد . تا یاد آن کردی مرحوم شدی، ولی بعد از موت خیلی طولانی است؛  بهشت، فردای قیامت، قرب خدا. بعد از موت اصلا اندازه ندارد. بعد از موت خیلی معرکه است. ما الان درباره ی بعد از موت حرف می زنیم . بعد از موت مسلمین را تماشاک کن! فرقه هایمختلفی را از مسلمین خارج می کنند. می گویند: این ها مسلم نیستند. قاطی بودند. شبیه مسلم هم نبودند . یک دسته گرگند . دسته ی دیگر چیز دیگر . ائمه ی ما ده فرقه را خارج کردند. پیغمبر خدا م فرماید: وقتی قیامت صغری برپا می شود چشم عبد باز می شود. می بیند فرقه های از میان مسلمان ها بیرون ریخته می شوندو خبیث را از میان طیب جدا می کنند . 

بعد از موت این قدر جای آدم خوب است که می گوید: مردن چه خوب بود! آن وقت تازه می خواهد باز هم بمیرد. خدا هم می گوید: تمام شد." خلقت للحیاه لا للموت" برای خیات آفریدم نه موت. می خوابد به امدی این که بمیرد . خوابش هم سبک می شود . خیلی قشنگ و زیباست. مردن را دوست دارد . مردنی که وقتی چشم ها را باز کردی هم پیغمبر را می بینی، هم خدا را و هم خودت را ..."**

باید بروم این شب ها را خلوت کنم . این پنج شنبه و جمعه را . چون از شنبه به طور رسمی می شود هیجده سالم . و هیجده سال سن بزرگی باید باشد . سن عجیبی . قرار است در این یک سال آینده و سرنوشتم رقم بخورد . این یک سال سال آخر دبیرستانم است . سال آخری که بعد از دوازده سال به مدرسه می روم . 

آذر بعد دانشجو شده ام شاید . اگر زنده باشم . اگر در این یک سال اتفاقی برایم نیفتاده باشد . اگر نمیرم . شاید در این یک سال امام ظهور کرد . شاید اتفاق های بزرگی افتاد . 

خدا را چه دیدی ؟ شاید به همین اندازه که هفده سالگی سکوی پرتاب من به یک مرحله بالاتر از وضعیت قبلی ام بود امسال هم همین باشد . 

شاید چند تا از این فکر هایی که هر شب خواب را از سرم می پراند در این هیجده سالگی ناشناخته محقق شد. شاید سال تحقق آرزوهایم باشد . 

باید صبر کرد و با روی باز در حالی که هفده سالگی را بدرقه می کنم؛ دست هیجده سالگی را بگیرم و شانه به شانه ی هم از سر بالایی های این یک سال بالا برویم . 

شاید روزی من هم صخره نورد خوبی شدم . شاید روزی من هم به قله رسیدم . آن وقت آن لحظه، آن لحظه ی دوست داشتنی . می ایستم در بلند ترین نقطه ی این سال های زندگی ام و به پایین نگاه می کنم . 

به چیز های کوچکی که وقتی در کنارشان بودم بزرگ و فتح ناپذیر بودند. 

باید امیدوار بود . باید توکل کرد . باید سعی کرد تا صفا کرد . باید مرد و زنده شد . باید عسر زندگی ام را بچشم تا یسر ظهور کند . 

خدا را چه دیدی؟

می شود؟

نمی شود ؟

قله را برای فتح کردن گذاشته اند. نه این که از آن پایین هر روز ببینی اش و حسرت بخوری ...

شاید روزی من هم فاتح قله هایی بشوم که آدم های این زمان حسرت بلندی و عظمتش را می خورند . 

باید مقاوم باشم . باید یک هیجده ساله ی واقعی باشم . با همان ویژگی ها . با همان دغدغه ها . با همان آروزها و رویاهای دست نخورده . 

این طور راحت می توانم هفده سالگی را ترک کنم و بگذارم تا آرام گوشه ی یکی از صفحه های دفتر یاداشتم بخوابد . یا بنشیند میان آلبوم زندگی ام و بقیه ی راه پر از پیچ و خم مرا نگاه کند.

هیجده سالگی مقدمه ی زندگی جدیدی است که هفته هاست دارم طراحی اش می کنم . که هفته ها و شاید ماه هاست به آن فکر می کنم . 

دیر نیست . 

اگر دور نبینمش . 

اگر زودتر بمیرم . 

اگر نا امیدی مثل خوره به جانم نیفتد و از پا درم نیاورد . 

به امید خدا ...

 

 

انشاالله ...

 

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت: بزرگ شدم . نه ؟ 

 

 

 

*** کتاب طوبی محبت آقای دولابی

 

 

یا زهرا

 


[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 9:26 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 135
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395509