کاش که با هم باشیم
| ||
زندگی ام شده است همان هندوانه ی قرمز ... همان که عجیب قرمز است ولی آن قدر بی مزه که فکر می کنی گاهی .... چه قدر هندوانه های امروزی تلخ شده اند .... دلم را به هم می زند این هنداونه ی قرمز .... فریب زیباییش را می خوری ..... غبطه به زیباییش می خورند .... اما تا نچشی نمی فهمی که ....... هنداونه ها هم گاهی دروغ می گویند ......
پینوشتی برای خدا : خدایا من اگر بنده ی ناشکری مثل خودم داشتم ......... آخ ..... خدا رو شکر که من خدا نیستم .... ولی خدایا ...... من خیلی دلم گرفته است ....
یا زینب [ دوشنبه 91/1/21 ] [ 8:45 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
نمی دانم کجایید بانوی خوبم ..... اجازه هست ؟ اجازه هست مادر خطابتان کنم ؟ مادر که می گویم دلم می لرزد . دستم می لرزد و قلمم اشک می ریزد روی کاغذ . شلمچه که رفتیم گفتند اینجا قدمگاه مادر است . اینجا مادر هر جمعه به پسران زیر خاک مدفونش ، سر می زند . گفتند غروب شلمچه را نگاه کن .... آفتاب قرمز بود ..... و آسمان کبود .... نکند کسی سیلی زده باشد به صورت آسمان ؟ یا مگر می شود آفتاب را سرخ کرد ؟ نمی دانم .... مادر غریب تر و بیچاره تر از این دیده بودید ما را ؟ اماممان غایب است و هنوز نمی دانیم که کجا باید برایتان گریه کنیم ؟ کجا روی قبرتان بیفتیم و ناله کنیم ؟ کجا اگر مادر صدایتان کنیم جواب می دهید ؟کجا پناه ببریم از این همه شلوغی ؟ از این همه شکستگی ؟ بارگاهتان کجاست ؟ از کدام باب بیاییم ؟ باب العلی ؟ باب الحسین ؟ باب الحسن ؟ باب الزینب ؟ در کدام صحن بنشینیم و به گنبدتان نگاه کنیم ؟ نکند آن شب تشییع جنازه در آسمان برقرار شد ؟ نکند مزارتان روی ابر ها باشد ..... نکند که ما دستمان کوتاه باشد ....... مادر کجایید ؟ کاش آن روز که خانه را آتش زدند شما پشت در نمی بودید . کاش پهلوان خانه را دست بسته نمی بردند . کاش علی را تنها نمی گذاشتید بانو .... راستی که چه قدر امام مظلومم گریه کرد ... چاه شاهد است .... شاهد فریاد های علی ... شاهد گریه های معصومش .... اصلا از آن به بعد انگار آب چاه بوی یاس می داد . بوی یاس سوخته .... یاس کبود .... نمی دانم کجایید مادر خوبم ..... اما فقط می دانم که دلم گرفته است از تمام عمریان .... از تمام ابوبکر ها .... از تمام در های سوخته .... از تمام کوچه های تنگ .... بی اختیار یاد شما می افتم .... وقتی که غروب را می بینم .... راه تا شلمچه زیاد است مادر . کربلا راهم نمی دهند . کاظمین دعوتم نکرده اند . نجف هم انگار دوست ندارد که من روی خاکش پا بگذارم . کبوتر های بقیع هم مرا دوست ندارندانگار . درمانده ام .... از همه جا رانده شدم و پناه آورده ام به شما . به مادر ... بیایم بغلتان کنم . و هزار سال نوری فاصله را کم کنم و بلند بلند در آغوشتان گریه کنم . بعد شما اشک هایم را پاک کنید ... کمی دستتان را روی سرم بکشید ...... شاید من هم برای امامم یاس شدم .... شاید من هم کمی بوی عشق گرفتم .... شما که رسم عاشقی را بلدید برایم مادری کنیم .... راستی راستی اجازه دارم که مادر خطابتان کنم ؟ آخر گفتند اگر یتیمی .... اگر غریبی .... در خانه ی مادر را بزن .... آن قدر مهربان جوابت را می دهد که یادت می رود گاهی که تنهایی . که غریبی . که بیچاره و درمانده ای . راستی کمی از قرص ماهتان را به من می دهید؟ .... من همان سائلی هستم که گرسنه ی عشق است . گفته اند پیش شما که بیایم از تمام این دنیا سیر می شوم ..... و من دلم کمی از آن قرص ماه سر سفره تان را می خواهد مادر ..... می شود بگویید فضه برایم بیاورد ؟ من تا ابد کنار این در سوخته کز می کنم ....
پینوشت : دامن پروانه ها هم آتش می گیرد ... وقتی که عاشق شمع باشی .... دامن که سهل است ... تمام وجودت گر می گیرد ... و این آتش است که گلستان می شود .... بی شک !
یا زهرا ...
[ جمعه 91/1/18 ] [ 2:15 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
چوپان دروغ گو به گاردریل کنار اتوبان تکیه داده بود و نی می زد . حالش را که پرسیدم خوب نبود انگار . می گفت گوسفند ها مردند و زن و بچه ام رهایم کردند . عکس پینوکیو را از جیبش درآورد و گفت : نگاه کن بهم گفته اند اگر جای این نقش بازی کنم پول خوبی را می گیرم اما من گفتم اگر از گرسنگی هم بمیرم دیگر نقش یک دروغ گو را بازی نمی کنم ......... مردن بهتر از این است که صد ها سال اسمت چوپان دروغ گو باشد ... و بلند بلند گریه کرد ...
یا زهرا [ سه شنبه 91/1/15 ] [ 10:33 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
کاش داروگ برای من بود نیما ! آن وقت من می فهمیدم که هوای دل او هر چند وقت یک بار ابری می شود و می بارد . بعد زیر باران چشم هایش دست در دست تنهایی قدم می زدم و مثل همیشه وقتی اخم کرد و گفت : این عشق نم کشیده به او می خندیدم ... من به باران ایمان دارم ... به عشق هم ... و به بوی نم ... کاش قاصد روز های ابری برای من بود نیما ! آن وقت شاید من عاشق ترین انسان روی زمین می شدم ...
پینوشت : داروگ قورباغه ایست که مازندرانی ها اعتقاد دارند هر وقت بخواند ، باران می بارد ... و نیما در شعر هایش از آن استفاده کرده است .... همین
یا علی [ دوشنبه 91/1/14 ] [ 5:23 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
پرنده روی شاخه نشست . عرقش خشک نشده بود ؛ که برق او را گرفت . به راستی که دنیا جای قشنگی نیست ...
یا زهرا [ یکشنبه 91/1/13 ] [ 5:39 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ابر ها غیرتی شدند . دیشب به ماه چشمک زدم . او هم خندید . لپ های پر از چاله اش گل انداخت . ابر ها امشب غیرتی شدند شاید . . . صورت ماه را پوشاندند . نمی خواهند شاید که ناموسشان را کسی ببیند . ابر ها طاقت دیدن غیر را ندارند . . . . . غیرتی هستند . . . . امشب خوابم نمی برد . من از تمام ابرهای غیرتی بدم می آید . امشب صورت ماه پیدا نیست . معلوم نیست که گریه می کند یا می خندند . مراعات نظیر خانوادگیشان کامل است : ابر های غیرتی ماه مظلوم و آسمانی که هنوز می غرد . باران نتیجه ی یک دعوای خانوادگی است شاید . . . و من مقصر تمام باران های روی زمینم . . .
یا علی [ شنبه 91/1/12 ] [ 3:20 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
کاش من ، تو بودم ! شاید این عاشقانه ترین آرزوی جهان باشد ولی من خوب می دانم که مخاطب های خاص همیشه ناشنوا به دنیا می آیند ناشنوا نابینا ناعاطفه نامحبت ناعشق رسم این چرخ و فلک است دیگر چیزی که باید . . . . نیست و چیزی که هست . . . . . نباید کاش من ، تو بودم! شاید این دست نایافتنی ترین آرزوی جهان باشد . . .
یا علی
[ جمعه 91/1/11 ] [ 1:24 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |