سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

بیشتر حسی شبیه آن نوشته ی کوتاه پشت یکی از صندلی های کلاس دوم را دارم که حتما یکی از بچه های فرهنگ در زمان شیدایی اش در یکی از روزهای سال تحصیلی سر کلاس یکی از معلم ها یواشکی پشت صندلی جلوییش نوشته بود ...:

من و این همه خوش بختی محاله .. 

قبلا فکر می کردم خوش بختی وقتی حاصل می شود که تمام شرایط زندگی آدم بر وفق مرادش باشد و هیچ چیز باعث اندوه و ملال او نشود . 

حالتی مثل بهشت . و معتقد بودم این حالت فقط در همان بهشت اتفاق می افتد و دنیا دار مکافات است و روزگار غدار ... 

فکر می کردم مگر می شود با صبح های زود در تاریکی رفتن به مدرسه و در تاریکی شب برگشتن خوش حال هم بود ؟ 

فکر می کردم مگر اصلا دانش آموز جماعت می تواند یک خوش حالی عمیق ... خیلی عمیق داشته باشد ؟ آن هم در دوره ای طولانی مثلا سه چهار هفته ... 

بالاخره در یکی از روزهای خوش حالی اش اتفاقی خواهد افتاد . 

یا بیرونی یا درونی ... 

بالاخره دنیا نمی گذارد به او خوش بگذرد . 

اصلا دانش آموز و غیر دانش آموز هم ندارد .

و همیشه روزی را که سر به بالش بگذارم ؛

و مغزم خالی خالی خالی باشد از فکر و خیال و تصور فردا ... 

بی هیچ استرس و اضطرابی ، 

و آرام ... خوابم ببرد و تا زمانی که خودم بیدار نشده ام کسی بیدارم نکند را خیال می کردم .

و فهمیدم خدا بهشت را برای همین گذاشته است . 

بهشت جایی است که تو شب ها بی دغدغه و فکر فردا ، بی اندوه و حسرت گذشته می خوابی و آرام می گیری . 

انگار همه ی اتفاق های خوب دنیا که باید می افتاد افتاده و دیگر قرار نیست هیچ چیز تو را ناراحت کند ... 

هیچ چیز یعنی هیچ چیز ... 

یعنی تماما خوشی و خوش حالی ... 

آرامش و امنیت ...

اما .. 

حالت این روزهایم یک جور خالی شدن است . تهی شدن یا ..

یا شاید بزرگ شدن ... 

و تازگی ها از این که اندوه آینده ام ، رویاهایم ، آرزوهایم را بخورم ... 

از این که حسرت گذشته ام را بخورم 

خسته شده ام ... 

و فکر می کنم ما آدم ها چقدر باید احمق باشیم ... 

که مثلا برای فردایی که نمی دانیم قرار است زندگی کنیم یا نه 

استرس بگیریم

و لحظه لحظه ای که داریم زندگی می کنیم را زهر خودمان کنیم . 

مثلا نمونه ی کوچکش همین مدرسه و کلاس ...

مثلا فرض کن ما بعد از ظهر با یک معلم خیلی عصبانی کلاس داریم . 

قرار است مثلا نصف کلاسش را درس بپرسد. 

و ما می دانیم معلم مذکور هنگام پرسش درس ابدا با کسی شوخی ندارد . 

و ما مثل دیوانه ها از صبح استرس آن یک ساعت و نیم کلاس بعد از ظهر را داریم . 

از صبح خدا خدا می کنیم که یک اتفاقی بیفتد و او از ما نپرسد . 

از صبح بارها و بارها وقتی را تصور می کنیم که او اسم ما را می گوید و از ما می خواهد که به سوالاتش جواب بدهیم . 

و از صبح استرس آن لحظه ی وحشت ناک را داریم که هر چه فکر می کنیم از شدت استرس جواب سوال یادمان نمی آید و معلم که بی امان فریاد می زند . 

بعد کافیست خدا با یک اشاره بزرگ ترین درس زندگی ات را به تو بدهد . 

فقط با یک حرکت تو را تسلیم کند . 

آن هم اینکه معلم مذکور بیاید درسش را بدهد و برود .

و اصلا انگار نه انگار که قرار بود درسی بپرسد ، دعوایی کند، فریادی بزند... 

یک روز . یک روز از چند روز عمرت را تماما استرس کشیده ای به خاطر هیچ . 

یک روز دوست داشتنی خدا را حرام دیوانه بازی ات کرده ای . 

ناشکری فقط این نیست که هی از منبع بی نهایت نعمت های خدا مستفیض شوی و با پررویی به جان خدا غر بزنی . 

ناشکری این هم می تواند باشد . 

یعنی یک روزت را که خدا به آسانی می توانست از تو بگیرد، به خواست خودت زجر کشیده ای . 

شاید اگر این حرف ها را تا چند هفته ی پیش به من نشان می دادند شروع می کردم ناسزا گفتن به نویسنده ی بی مغز و سرخوشش که هیچ چیز از سختی زندگی و دنیا حالیش نمی شود . 

و از اینکه یک نویسنده کلمات را حرام شعارهای صد من یه غازش کرده حرص می خوردم . 

اما حالا ... 

حالا که حسی شبیه آن نوشته ی پشت صندلی کلاس دوم را دارم 

این که این همه خوش حالی و شیدایی من آن هم درست در واپسین روزهای پیش دانشگاهی محال است و حتما باید یک اتفاق عجیب و غریب شبیه یک معجزه بیفتد تا من باور کنم که حالم این روزها خوب است و ملالی نیست جز دوری دوستان ... 

و دوری دوستان هم بخش جدایی ناپذیر این زندگی است چون آدم ها که نمی توانند همیشه پیش هم باشند ... 

گاهی خدا دوری را هم ضمیمه ی دوستیشان می کند تا بیشتر قدر هم را بدانند و اصلا دلتنگی هم شیرین است . 

حس اینکه کسی یا کسانی در این دنیا وقت هایی از زندگیشان را به یاد تو هستند، خوابت را می بینند و حسرت با تو بودن را می خورند .  

حس دوست داشتن یکی و حس دوست داشتنت ... 

اصلا مگر می شود وصال را بدون هجران معنا کرد ؟ 

و حداقل مطمئنم خوش حالی من ربطی به شیدایی افسردگی ام ندارد . 

انگار یک اتفاق، یک حادثه ی کوچک در من افتاده است . 

انگار کمی بزرگ تر از روزها و هفته های قبلم شده ام . 

حالا اگر کسی بیاید و بگوید قدر روزهایت را بدان مسخره اش نمی کنم . 

چون دیگر فکر آینده و حسرت گذشته خسته ام کرده است. چون شبی از همین شب ها به این نتیجه رسیدم که من نصف عمرم را زندگی نکردم چون مشغول آینده و گذشته ام بوده ام . 

و این اعتراف های بزرگ سخت است و دردناک . 

و خودم هم باورم نمی شود که چطور یک دفعه به این یقین رسیده ام . 

منی که تا همین چند هفته و چند ماه و چند سال پیش استاد ایرادگرفتن به قیافه ی این زندگی و روزگار بودم .

و به نظرم دیگر بهشت جایی نیست که تو یک شب را آرام و بدون استرس و دغدغه و ناراحتی سر به بالش بگذاری و بخوابی . 

بهشت یعنی یقین . 

یعنی وقتی که پر از یقینی . یعنی دیگر هیچ شکی نداری که زندگی همین لحظه است . همین ثانیه ای که گذشت . 

این که خوشی حتما نباید یک چیز گنده باشد که برایت از آسمان فرو فرستاده شود . حتما نباید همه چیز راست و ریس باشد تا تو خوش حال باشی . 

اصلا هنر این نیست که صبر کنی یک روزی همه چیز بر وفق مردات باشد . 

پول باشد . 

شغل خوب باشد . 

دانشگاه و موقعیت اجتماعی خوب .

خانواده ی خوب . 

دوستانی که کنارت هستند . 

و تمام نعمت ها تمام و کمال حاضر و آماده ... 

هنر این است که کنکور داشته باشی . 

صبح ها ساعت هفت با کلاس عربی شروع شود.

هوا سرد باشد . در تاریکی بروی مدرسه . 

تست های عربی ات عقب باشد . 

سنجش نزدیک . 

اصلا ندانی قرار است تا چند ماه دیگر خوش حال باشی یا ناراحت . 

اصلا ندانی که خدا برایت چه برنامه ای دارد . 

و باز ...

حسی داشته باشی شبیه این که انگار دارند توی دلت قند آب می کنند . 

هی دیگران از سختی روزگار بر سرزنان باشند و تو به این همه دیوانگی شان بخندی . 

و فکر کنی آن موقع ها که برای این چیزهای کم ارزش غصه می خوردی چقدر کوچک بودی . 

و زندگی را مثل یک سیب شیرین بهشتی گاز بزنی . 

و اصلا هم نترسی که این حرف ها را جایی بنویسی و بقیه بخوانند و فکر کنند تو چقدر خوب بلدی شعار بدهی  حرف های تکراری بزنی .

اصلا خوشت هم بیاید . 

چون این جدید ترین کشف زندگی توست . 

از میان یک عالمه تجربه و لحظه لحظه زندگی پیدایش کردی . 

حالا قدر همین لحظه را ، همین لحظه ای که انگشتان دستم تیر می کشند به خاطر بی وقفه نوشتن،

و چشم هایم می سوزند و دست هایم یخ کرده اند از شدت هیجان ... 

قدر همین لحظه ای که دارد تمام می شود و لحظه ی جدید به وجود می آید را می دانم .

نمی دانم این خوشی دیوانه کننده از کجا به سرم زده . 

نمی دانم این حادثه کجای زندگی ام اتفاق افتاده . 

نمی دانم اصلا کسی این لحظه ی کشف و شهود مرا درک می کند ؟ یا کسی هست که با خواندن این حرف نگوید چه قدر شعار دادن آسان است ؟

نمی دانم کسی حال الان مرا که در تاریکی اتاق نشسته ام و دارم تند تند می نویسم را می فهمد ؟ 

کسی می تواند صدای دکمه های کیبورد را بشنود ؟ 

و صدای خنده های دلم را .. 

بعد از یک عصر نسبتا دلگیر جمعه ... 

اصلا به نظرم حتی غم .. 

یک اندوه واقعی ... 

یک انتظار سخت هم در این زندگی جا دارد . و خدا هنرمندانه گاهی وقت ها آن را به تو می چشاند .

مثلا هنرمندانه انتظار را ضمیمه ی آخر هفته ات می کند . 

این که دلت هی شور بزند . هی به ساعت نگاه کنی . از پنجره بیرون را بپایی . منتظر باشی . به خورشید در حال غروب جمعه نگاه کنی و یک غم ... یک غم تکرار نشدنی بنشیند به دلت . 

بغض ... درد بغض هم حتی ... 

اصلا تصور این که آدمی که تا به حال درد یک بغض را نچشیده محال است . 

مثلا تصور آدمی که تا به حال گریه نکرده . 

تصور آدمی که یادش نمی آید آخرین بار برای چه کسی دلش تنگ شده و تا حد مرگ دوست داشته آن لحظه کنار او باشد، چون آن قدر کار دارد که وقت فکر کردن به این مسخره بازی ها را ندارد ...  

به نظرم حتی اگر ما آدم ها آن لحظه ای را که داریم از شدت ناراحتی زار می زنیم

یا لحظه ی تنهایی در یکی از شب های عمرمان

یا لحظه ی خداحافظی با یک دوست

یا لحظه ی یک دلتنگی عمیق درست وسط درس 

لحظه ی خستگی شدید وقت نشستن سر کلاس 

لحظه ی ترس 

لحظه ی نفرت 

لحظه ی خشم 

لحظه ی بغض و ناراحتی ...

به نظرم باید قدر همین لحظه را هم در همان لحظه دانست . 

باید در آن لحظه عمیقا ناراحت بود . 

یا در آن لحظه با صدای بلند گریه کرد چون معلوم نیست دیگر وقت کنیم در این دنیا گریه کنیم . 

این حس ها خوب نیست . 

اما... 

شاید اگر آن لحظه قدر این ناراحتی را بدانیم دیگر لحظه های شادی عمرمان را اسراف نکنیم . 

لحظه ی خوش حالی و شادیمان را ... 

لحظه ای که بلند داریم قهقهه می زنیم را ... 

این کشف های کوچک شاید برای خیلی ها از بدیهیات زندگی شان باشد ...

شاید با خودشان بگویند که این دختربچه فکر می کند چه کار شاقی کرده 

اما یقین

برای من 

چیز ارزشمندی است ... 

حالا به یقین می دانم که زندگی را عجیب دوست دارم و از این دوست داشن حالم خوب است . 

و کاش می توانستم  آن کسی را که روزی از روزهای سال تحصیلی پشت یکی از صندلی های کلاس دوم آن جمله را نوشت ببینم و به او بگویم:

این همه خوش حالی در روزهای شاید ملال انگیز مدرسه محال نیست اگر تو هم مثل من کمی به یقین برسی...

به یقین این که زندگی قشنگ است 

اگر بی انصاف نباشیم ...

 

+60.jpg

 

 

 

یا زهرا

 

 

 

 


[ شنبه 92/11/26 ] [ 1:27 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

و قل جاء الحق 

و بگو حق پایدار شد

و زهق الباطل

و باطل نابود گشت 

ان الباطل کان زهوقا ... 

آری باطل نابود گشتنی است ... 

 

 

اسراء/81

 

 

bda5b8415510977c8a34efa726a804f6.jpg

 


بیست و دوم بهمن ، سی و پنجمین سالگرد تحقق وعده ی الهی مبارک ... 

 

 

 

یا صاحب الزمان ...

یا قائدنا الامام الخامنه ای ... 


[ سه شنبه 92/11/22 ] [ 12:20 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

کاش می شد در و دیوار این وبلاگ را با کاغذ رنگی تزیین کرد . 

کاش می شد فردا در جشنواره ی تئاتر فرهنگ برویم بالای سن با هم سرود بخوانیم . 

یک سرود انقلابی . فریاد بزنیم . 

کاش می شد همگی با هم 22 بهمن را برویم راهپیمایی . مثل همان 13 آبان . 

من و عارفه شعار بدهیم . پشت سرمان مردم . 

کاش عارفه حالش خوب شود . دیگر سرفه نکند . نفسش بالا بیاید تا بتوانیم بلند بگوییم مرگ بر آمریکا و همه پشت سرمان بلند تر فریاد بزنند مرگ بر آمریکا .. 

کاش می شد باز هم برویم با هم راهپیمایی . برویم شعار بدهیم . بودنمان را به رخ همه بکشیم . 

بحث سیاسی کنیم . بخندیم . 

کاش 22 بهمن امسال با همه ی سال هایش فرق کند . کاش یک اتفاق بزرگ بیفتد . یک اتفاق خوب دیگر ... 

کاش یکی فردا کاغذ رنگی بیاورد و با هم پرچم درست کنیم . 

کاش یکی حواسش باشد 22 بهمن است . 

کاش یکی حواسش باشد که من این روزها چقدر حالم خوب است . چقدر منتظرم یک اتفاق خوب بیفتد . 

چه قدر دوست دارم با سنا و خانوم دغدغه توی اتاق فرهنگی بنشینیم و از آرمان هایمان حرف بزنیم . 

و من و سنا از گفتن آرمانمان خجالت بکشیم . سرخ شویم . و خانوم دغدغه بهمان بخندد . 

و خانوم دغدغه هم چشمانش از اینکه هر دومان می خواهیم مدرسه بزنیم برق بزند . 

کاش یکی بیاید برایمان از آرمان حرف بزند . از امید . از آینده ای که تک تک ما جوانان این کشور برای خودمان نه برای کشورمان در ذهن هایمان چیده ایم .

کاش امام بود. بزرگ شدن ما را می دید . بزرگ شدن تک تک ما . ما که چند دهه بعد از انقلابی که او کرد زندگی می کنیم و 22 بهمن از غرور و افتخار در پوستمان نمی گنجیم . 

کاش بود و می دید انقلابش چه طور در جانمان نشسته . چه طور این قدر بزرگ شدیم و به همین راحتی در اتاق فرهنگی بی ترس از آرمان و آرزومان حرف می زنیم . 

از آینده مان . آینده ای که مطمئنیم تا چند سال دیگر برای خود خود خودمان می شود . 

از این که دلم می خواهد فیلم نامه نویس شوم . از اینکه دلم می خواهد نمایش نامه بنویسم و به اجرا درآورمش . 

از اینکه دلم می خواهد سینمای کشورم به کشورم بیاید . و از بازیگران و کارگردانان  همیشه ناراضی که در همین مملکت بازی می کنند، جایزه می گیرند و برای فیلم های مسخره و بی مفهومشان مجوز می گیرند بدم می آید . از اینکه فکر می کنم کجا سینما دیگر سینمای ما نبود؟ بازیگرانمان هر سال از عقاید و آرمان هایمان دور و دور تر شدند و خودشان را شییه بازیگران هالیوود کردند ؟ کجا کارگردانانمان فرهنگمان را فراموش کردند ؟ کجا فیلم هایمان همه شد خشونت و خیانت و خشم ؟! 

اصلا چرا سینمای ما سینمای ایرانی_اسلامی دیگر نیست؟ چرا فیلم های خوبمان در انحصار چند کارگردان بزرگ است و بس ؟ چرا این قدر نویسنده ها و کارگردانان جوان کمند ؟ چرا فیلم های خوبشان این قد کم است ؟ 

چرا مذهبی ترها و انقلابی تر ها وارد سینما نمی شوند ؟ چرا پرمخاطب ترین فیلم طنز دفاع مقدسمان باید اخراجی ها باشد ؟ چرا کیانوش عیاری که روزی روزگار قریب را ساخت باید با خانه ی پدری اش این قدر راحت پل های پشت سرش را خراب کند ؟ اصلا چه کسی به او اجازه داده که این همه خشونت را در فیلمش بیاورد؟ چه کسی به او مجوز پخش این همه ناامیدی و خشونت و عصبانیت را داده ؟ چه کسی سیاه نمایی او را هنر نامیده ؟ 

و کلی سوال دیگر ... 

و عجیب دلم می خواهد فیلم نامه بنویسم . نمایش نامه بنویسم . کارگردانی کنم و بی ترس عقاید و آرمان هایم را در فیلمم بیاورم . داستان قهرمان ها و پهلوان هایمان را بنویسم . 

از شاهنامه بگیر تا همین جنگ خودمان . از رستم و آرش کمان گیر . از سیاوش مظلوم . و از شهدایی که اگر زندگی شان فیلم شود هزار تا جوان را یک تنه عاشق می کنند . عاشق کشورشان . 

و دیگر این قدر جوان ها راحت کشورشان را ترک نمی کنند به مقصد ناکجاآباد . بر سختی ها و محدودیت ها صبر می کنند . خودشان فرصت به وجود می آورند . نه این که فرار کنند و بروند و دیگر نیایند .

22 بهمن که فقط جشن نیست . 22 بهمن یعنی سرکلاس عکس امام را به دبستانی ها نشان بدهی بگویی بچه ها این آقا امام ماست . بچه ها را خیلی دوست داشت . می گفت : امید من به شما دبستانی هاست .

امام امیدش به شماست . یادتان باشد . 22 بهمن یعنی دوباره و دوباره اعتماد به نفس را در روحشان تزریق کنیم . عزتشان را به یادشان بیاوریم .

با خواهر و برادر های کوچک ترمان . با خواهر زاده ها و برادر زاده هایمان . با کوچک تر های فامیل بنشینیم و از آن ها بخواهیم از آرزوهایشان حرف بزنند . از شغل آینده شان . از این که چرا ما با امریکا دشمنی می کنیم ؟ 

اینکه چرا انقلاب کردیم؟ از مهربانی های امام بگوییم . از حرف هایش . از شجاعتش . از صداقتش . 

22 بهمن امسال بیشتر یاد آرزوهایم هستم . بیشتر حواسم به کارهایی است که می خواهم در آینده ای نزدیک بکنم . بیشتر به فکر آن روزهای روشنی هستم که اماممان ظهور می کند . و به نظرم ما مردم شجاعی هستیم . اگر پای عقایدمان برسد هر کاری خواهیم کرد و تاریخمان بارها این را ثابت کرده . 

لطفا 22 بهمن را جدی بگیریم و این روزها بیشتر به آینده مان فکر کنیم . اینکه چه چیز از این دنیا می خواستیم و چه شد ... و چه خواهد شد ... 

حواسمان به کوچک تر ها باشد . به نسل بعد ما . نسل دورتر از انقلاب، جنگ ، امام و تمام قهرمان های این کشور ... 

یک یاعلی می طلبد . یک یا علی دسته جمعی و تا آخرش رفتن ... تا علی وار شدن ... 

 

 

 

325506_990.jpg

 

 


یا علی ... 

 

 

 


[ شنبه 92/11/19 ] [ 9:8 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

ما ملت ایران در طول این قرن هایی که گذشت . 

ظلم دیدیم . 

شکنجه کشیدیم . 

دینمان را فروختند . 

با اماممان انقلاب کردیم . 

دینمان را پس گرفتیم . 

عزت و اعتماد به نفسمان را پس گرفتیم .

مملکتمان را اسلامی کردیم . 

ظلم را بیرون کردیم . 

فساد را کم کردیم . 

متحد شدیم . 

هشت سال در برابر هر دشمنی علیه دین و وطنمان دفاع کردیم . 

شهید دادیم . 

اسیر دادیم . 

جان باز شدیم . 

یتیم شدیم . 

با همه ی این ها بر هر که خواست یک وجب از دین و فرهنگ و خاکمان را بگیرد و دوباره مثل قدیم به لجن بکشد 

پیروز شدیم . 

اماممان 

چراغ راهمان 

از پیشمان رفت 

باردیگر یتیم شدیم 

رهبر انتخاب کردیم 

ولایتش را پذیرفتیم 

همه زیر پرچمش جمع شدیم علیه یک دشمن 

مبارزه را ادامه دادیم . 

درس خواندیم . 

بیش از پیش بر خودمان سخت گرفتیم تا پیروزی حتمی را مال خودمان کنیم . 

انتخابات برگزار کردیم .

رئیس جمهورمان را  خودمان انتخاب کردیم . 

بارها و بارها ... 

کشورمان را هسته ای کردیم . 

دانشمندانمان را کشتید و بچه هایشان را یتیم کردید . 

ما راهمان را ادامه دادیم . 

رهبرمان پیر شد . 

ما بزرگ شدیم . 

انقلاب را نسل به نسل 

پدر به پسرش 

مادر به دخترش 

مثل یک گنج مثل یک راز 

تقدیم نسل بعدش کرد. 

انقلاب به ما رسید . 

نسل دوم به نسل سوم 

نسل سوم به نسل چهارم ... 

ما پیشرفت کردیم 

قدرت شدیم 

با رهبرمان 

با مملکت اسلامی مان 

به وسیله ی کتاب مان قرآن

به کمک چهارده چراغ فروزان 

با یک امام غایب ولی حاضر .. 

و شما 

شما ملت ظاهرا متمدن 

شما ملت ظاهرا پیشرفته اما عقب مانده 

در طول همه این سال ها 

در طول همه فراز ها و فرود های ما 

دشمنی کردید 

شکست خوردید 

ترور کردید 

شکست خوردید 

جنگ به راه انداختید 

شکست خوردید 

فتنه به راه انداختید 

شکست خوردید 

تحریم کردید 

شکست خوردید 

یاوه گفتید و یاوه بافتید 

شکست خوردید 

فقط با اسم های متفاوت 

نیکسون 

جرج بوش

اوباما 

هیلاری کلینتون

نتانیاهو 

و مسخره تر از همه ی این ها 

وندی شرمن 

سردسته ی تمام دلقک بازی های شما

و اصلا حواستان نیست

که مردم جهان تشنه ی صداقت اند 

تشنه ی معنویت اند 

تشنه ی عدالت اند 

تشنه ی صلح اند 

تشنه ی انسانیت اند 

و شما در همه این سال ها 

عقب تر و عقب تر و عقب تر رفتید . 

شما کشور های ظاهرا پیشرفته . 

و کسی نیست بینتان که یادتان بیاورد 

پیشرفت 

دیگر فقط در تکنولوژی نیست . 

امروز پیشرفت در 

ایدوئولوژی درست است . 

تکنولوژی بدون ایدئولوژی می شود دلقک بازی 

می شود یک مرهم موقتی 

یک قدرت پوشالی 

... 

و شما استاد این سیرک هستید . 

و شده اید مترسک

که فقط به درد ترساندن کلاغ های ترسو می خورید . 

همان کلاغ های ترسویی که از سنگی کوچک در دست یک کودک هم واهمه دارند . 

همه این سال هایی که ما شکست خوردیم و دوباره روی پایمان ایستادیم و پیروز شدیم . 

همه ی این سال هایی که کشته شدیم و جوانه زدیم . 

همه این سال ها که اسلام را مثل مرهم 

مثل دارو بین قلب های بیمار مردم دنیا تقسیم کردیم . 

همه ی سال هایی که داستان انقلاب و پیروزی را 

داستان ایمان و قدرت را 

داستان دفاع و شهادت را 

در گوش کودکانمان زمزمه کردیم 

در در دفتر دبستانی هامان مشق کردیم 

... 

در همه ی این سال ها فقط یک کار کردید 

چشمانتان را بستید 

و اسلحه را درست روی شقیقه تان تنظیم کردید 

و شلیک ... 

این تمام داستان شماست 

در تمام این سال هایی که ایران بزرگ و بزرگ تر شد 

اسلام مهمان قلب های بسیاری شد 

این جرقه های آتشی است زیر خاکستر دروغ و نیرنگ شما 

خاکستر را کنار می زنیم 

و آن وقت زبانه می کشیم و هر چه دروغ و پستی و ظلم است در خود می سوزانیم . 

چند روزی بیشتر از اتمام کار شما نمانده 

این آتش روشن انقلاب ماست 

انقلاب امام ماست که 

هر روز بیشتر و بیشتر و بیشتر زبانه می کشد 

و قلب های منجمد مردم دنیا را گرم می کند 

روشن می کند 

و نور می بخشد ... 

انقلاب ما 

انقلاب پدران و مادران ما ... 

کار شما را چند دهه پیش ساخته بود 

و شما نخواستید که بفهمید ... 

و نخواهید فهمید 

تا روزی که در آتش جهلتان بسوزید و خاکستر شوید ... 

 

 

 

~1.jpg

 

 

 

یا مهدی

 

 


[ پنج شنبه 92/11/17 ] [ 10:33 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

واقعیت اگر زیبا نیست . 

کسی دستش به رویا نمی رسد. به خیال .

خیال های بلند:

من و برف.  گیج و منگ . از آن بالا پایین می ریزد .

نه .. 

تو و برف . تو و سفیدی برف . پاکی برف . زیبایی برف . حتی سردی برف . 

یعنی ...

من و تو و برف . زیر برف . بدون چتر . جای پایمان . پشتمان . امتداد . 

این طوری بهتر است .

 تو . با تو . زیر برف . بدون چتر . جای پایمان . پشتمان . امتداد . 

همه جا سفید . صورت تو محو . لبخندت پررنگ . 

صدای خنده ام بلند . 

صدای خنده ات بلند . 

بوی تو . زیر برف . تو زیبا . زمین زیبا . آسمان زیبا . ابرها گرفته . ابرها حسود . 

دست تو . زیر برف . بوسه های برف . به دست تو . یکی یکی . دانه دانه . نوبت به نوبت . 

واقعیت :

گلوله . گلوله ی برفی . به سمت دیوار . دیوار رو به رو . دیوار زخمی . دیوار سنگی . 

می خندی . می خندم . لبخند می زنی . می خندم . سکوت می کنی . می خندم . گریه می کنی . دیگر نمی خندم . دیگر نمی خندم . 

من و تو . پشت دیوار . تو آن طرف . من این طرف . گلوله . گلوله ی برفی . به سمت دیوار . شلیک . شلیک . شلیک . 

خستگی . چشمان تو . حمله ی خستگی . به چشمان تو . نا امیدی . جای تو . در فلبم . قلبم . می زند . می زند . می زند . 

دیوار . دیوار رو به رو . نمی خندی . می خندی . نمی خندی . می خندی . غروب . برف . گیج و منگ . آن بالا . این پایین . سرگیجه .

 

حقیقت :

برف . گیج و منگ . آن بالا . این پایین . 

جای پای تو . تو نیستی . جای پای تو . تو نسیتی . جای پای تو . تو همچنان نیستی . 

من . گیج و منگ . برف . گیج و منگ . آسمان . گیج و منگ . ابرها . خوشحال . ابرهای حسود . 

تو . دستان تو . لبخند تو . پشت پنجره . نگاهت . دانه ی برف . نگاهت . دانه ی برف . 

من . دانه ی برف . پشت پنجره . من . دانه ی برف . پشت پنجره . مستقیم . سمت پنجره . شیشه . تو نیستی . عکس تو . شیشه . تو نیستی . عکس تو . 

من . تصادف . عکس تو . بوسه . به عکس تو . می خندی . می خندم . می خندی . من نیستم . دانه ی برف . تصادف . عکس تو . پشت شیشه . تو . می خندی . می خندی . می خندی . 

 

من .

دیوار . 

تو . 

ما ... 

 

 

 

4143290-lg.jpg

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا ...

 


[ سه شنبه 92/11/15 ] [ 12:42 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

ما به رسم هر ساله مان در روز های سرد زمستان از خانواده مان جدا می شدیم تا چند روز بیاییم پیشتان هوایی عوض کند دلمان . 

حالا بماند که هوایی تر می شدیم و مجنون تر ... 

ما به رسم هر ساله مان اسفند که می شد چمدان بسته و نبسته دم در بودیم و آماده !

اصلا دلمان شرطی شده بود . این روزها که می شد بی قراری می کرد . هی ما مجبور بودیم دست بکشیم بر سرش و دلداری اش بدهیم بگوییم :

دلم!

آرام بگیر چند هفته ای بیشتر نمانده ...!

بعد او این روزهای سرد و نامرد را به هوای مردانگی و قول شما می گذراند . 

اینکه اسفندی می آید و چمدانش را می بندد و چند روزی را مهمانتان می شود . 

بعد که می آمدیم آن جا با خیال راحت دستش را ول می کردیم . تا او بگردد و بچرخد میان خاک ها و رمل ها . 

اول ها کوچک بود .فقط خاک بازی می کرد . 

بماند که با همان خاک بازی عاشق شد . 

اما بعد ها که رهایش می کردیم میان خاک ها و رمل ها و شوره زار ها ..  

می آمد یک گوشه آرام می نشست و ... 

حالا نمی خواهم به جان عزیزتان غر بزنم که امسال حقش نیست این طور در دلتنگی رهایش کنید . 

حقش نیست جنوب هر ساله اش را گوشه ی اتاقش روی جانماز بگذراند . 

به جای خاک سر به مهر بگذارد و ببارد . خاطره گاهی چشم ها را می سوزاند، مخصوصا اگر خاکی خاکی باشد . 

نمی خواهم غر بزنم که یاد دادید بهمان که قوی باشیم و محکم . بهانه های کوچک نگیریم تا بی بها شویم . 

اما ... 

رسم نان و نمک که نه ... رسم مهمان و میزبانی هم نه ...

رسم دلداده و دلدار حکم نمی کند چند روزی شما مهمان اتاق و جانماز ما باشید؟ 

به اندازه ی آرامگاه شما ساده و بی تکلف نیست .

اما ما ساده تر و پاک تر از جانماز و گوشه ی خلوت اتاقمان جایی را نداریم مناسب میزبانی تان . 

نمی شود یک شب، به یاد آن هفته های بعد جنوب که نصفه شب ها بلند می شدیم و عاشورا می خواندیم ... 

بیایید عیادت دل هایمان ؟

که در این یک سال بارها زخمی شده و بارها رویش مرهم گذاشتیم اما خودمان هم می دانستیم که با این مرهم های چند روزه و چند ماهه دل همان دل نمی شود . 

این روزها خوب ... اما ما می دانیم حوالی اسفند که بشود عید ما عید نمی شود، دلمان بهار نمی شود تا نیایید و به او سر نزنید . 

نیایید و حالش را نپرسید...

بعد چند سال دلداگی دل اگر دل باشد بوی دلدار را از چند صدمتری استشمام می کند . 

کافیست یادمان کنید. 

کافیست بگویید او همان دختری است که آن شب حوالی مغرب، پشت سیم خاردار های شلمچه گفت هوایم را داشته باشید . 

کافیست یادمان کنید . کافیست سری به خرده شیشه های دلمان بزنید میان خاک های شلمچه، طلاییه ، فکه ... 

ما همانیم . شاید فراموشکار اما همانیم . از وفا و عشقمان چیزی کم نشده . 

مصمم تر از قبل راهتان را ادامه می دهیم . مطمئن تر از سال قبل پا جای پای شما می گذاریم .

ولی  نیرو گاهی نیاز دارد در بحبوحه‌ی جنگ‌و‌ خمپاره فرمانده بیاید به او سر بزند؛ از آن لبخندهای بهشتی اش هدیه کند تا او هم جان بگیرد برای جنگیدن . 

نیرو گاهی نیاز دارد فرمانده کنارش باشد . فرمانده به او سری بزند حتی پشت سنگر نگهبانی در اوج مبارزه با خواب و غفلت . 

ما هر سال که می گذرد بزرگ تر می شویم و مسئولیتمان سنگین تر . داریم یاد می گیریم که دشمن کیست و چرا باید با او بجنگیم . داریم یاد می گیریم که از پس خودمان بربیاییم . 

داریم یاد می گیریم خودمان را شبیه تان کنیم . 

حالا اگر اجازه بدهید . اگر از ما ناامید نشده باشید . 

ما به رسم قدیم دست به سر دلمان بکشیم. 

گرد و غبارش را بگیریم . 

و آرام در گوشش زمزمه کنیم :

آرام بگیر دلم !

این قدر بی قراری نکن ! 

دلدار ما بی وفا نیست . عهدشکن نیست اگر تو عهد می شکنی . 

شبی از همین شب ها مثل نسیم ، مثل باران، مثل بهار می آیند و این زمستان را بهار می کنند برایت ... 

بعد تو حالت دوباره مثل اول می شود . 

تمیز می شوی . قوی می شوی . سلامت می شوی . 

بی قراری نکن دلم!

نگران نباش ...!

آرام بگیر...! آرام...!

شبی از همین شب ها ..!

دور نیست ... 

دور ...

نیست...

 

 

 

1005333_126026904234418_639698593_n.jpg

 

 

 

 

یا صاحب الزمان

 

 

 


[ شنبه 92/11/12 ] [ 10:40 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

نفس نفس می زنم . 

به بغلیم می گم: تو کی هستی؟

می گه: یلدام!

می گم: یلدا پشت رودخونه یه دیواره یه نفر اون جا قایم شده تا اومد بیرون بزنش. خب؟ 

و بلند می شوم و تق تق تق تق تق ... 

می زنم . 

یکی دیگر از سمت راستم می آید می گویم: تو کی هستی ؟

می گوید: بهاره . 

می گم بهاره یکی اون پشته ،پشت دیوار رودخونه . هرازگاهی میاد بیرون تا اومد بیرون امون نده بزنش .

و می گه: باشه. می آیم بالا و می بینم آمده بیرون و ما را به رگبار بسته . شروع می کنم تند تند هر چه تیر دارم می زنم . ولش نمی کنم . پشت دیوار دوباره قایم می شود . 

مهیا می دود طرف محلی که پرچم آویزان است . پرچم را توی هوا می قاپد و پشت دیوار قایم می شود . جیغ می زنم .

می گم: بهاره مهیا، مهیا پرچمو ورداشت . ورداشت . بهاره بلند می شود دو سه تایی تیر خالی می کند . نمی زنم . صبر می کنم تا کامل بیاید بیرون بعد بزنمش . 

دوباره می آید بیرون . شروع می کنم تا می توانم گلوله ی رنگی شلیک می کنم . و بعد از چند دقیقه دشمن فرضی ام که نمی دانم کدام یکی از بچه هاست با دستان بالا صحنه را ترک می کند و من جیغ می زنم که بهاره زدمش زدمش . و انگار دشمن واقعی ام را زده ام، از دیدن دستانش که بالاست ــ به حالت تسلیم ــ دوست دارم فریاد بزنم . دوست دارم تیر هوایی رنگی شلیک کنم به در و دیوار .

و داور سوت پایان را می زند و می گوید برنده ی این سناریو گروه زرد . 

و من و بهاره جیغ می زنیم و همدیگر را بغل می کنیم . 

***

میر باقری می گوید: من و عارفه و فاطمه سادات می ریم جلو . بقیه پشتمون باشن پشتیبانی کنن . 

داور سوت می زند . می دوم طرف یک از ستون ها . با سرعت پناه می گیرم پشت ستون . محکم می خورم به ستون . می نشینم . بلند می شوم . ماسکم را سفت می کنم . 

اسلحه ی سنگین پینت بال را می گذارم روی شانه ام انگار آرپی جی گرفته باشم . خودم از حرکات خودم خنده ام می گیرد . کمین می کنم تا بزنم . دوباره سرم را از پشت ستون بیرون می آورم . 

تیر می زنم . دستم را می گذارم رو ماشه ،تند تند تیر ها را خالی می کنم آن طرف . یکی پشت سنگر کمین کرده . می زنم . می زنم . 

خیلی خسته ام . نفس نفس می زنم . پیشاهنگ زمانی می آید پشت من . نگاهم می کند . می گوید: تو که تیر خوردی . 

باورم نمی شود . می گویم: کجا؟ 

می خندد : روی ماسکت . و یک دفعه متوجه می شوم روی شیشه ی ماسکم دقیقا روی چشم سمت چپم یک مایع سبز رنگ پاشیده . 

می گم پس من رفتم . و دستانم را به حالت تسلیم بالا می گیرم . و با خنده از زمین پینت بال خارج می شوم . 

بیرون، توی اسلحه خانه از هیجان قلبم تند تند می زند . حقی می آید و به خاطر اسلحه ی درب و داغانش اعتراض می کند . 

می گوید: عه! تو هم مث منی فلفل؟

می گویم: نه من تیر خوردم . نمی شنود انگار . می خندم .

***

میر باقری در اوج هیجان داد می زند: بمیرم برا رزمنده ها . و من از خنده پخش زمین می شوم . راست می گوید . 

حتی با ماسک روی صورت و لباس محافظ و کاور زیرش . حتی با همین گلوله های رنگی . با همین اسلحه های تقلبی . حتی با همین سوله ی چند متری باشگاه پینت بال . حتی با داوری که حواسش هست ماسک هایمان را از روی صورتمان برنداریم تا گلوله به چشم و صورتمان نخورد . حتی با همه ی این ها ما باز می فهمیم . ما یاد رزمنده ها می افتیم . بی مقدمه . 

باز از سنگینی اسلحه های توی دستمان و سختی حرکت بین سنگر ها با این اسلحه و دم و دستگاه ، از سختی نفس کشیدنمان زیر ماسک ها، از درد خوردن تیر های رنگی به بدنمان ، هر چند کم اما اگر از دل تک تک مان سوال کنی اعتراف می کند که : بمیرم برای رزمنده ها . 

رزمنده ها بی ماسک محافظ . رزمنده ها بی کاور محافظ . بی داوری که از دور مواظبشان باشد تا تیر بهشان نخورد . 

رزمنده ها با بدنی همیشه زخمی . رزمنده ها با خمپاره از بالای سر . رزمنده ها با دشمن واقعی ، تیر واقعی و جنگی واقعی تر . 

راست می گفت میرباقری . 

 

***

لحظه ی خارج شدن از باشگاه بر می گردم و نگاهی به بچه ها می اندازم . بی بهانه می خندند . بی بهانه برای هم کری می خوانند . عارفه بعد از ایستکی که خرید و لاجرعه سرکشید، دارد چیز دیگری می خورد . 

میرباقری هنوز ازهیجان صحنه های بازی را بازپخش می کند . پیشاهنگ زمانی به کبودی هایش نگاهی می اندازد و  می گوید: الان شوهرم می گه تو رو کجا بردن و مثل همیشه بلند می خندد .

پیشاهنگ بهاری از رشادت هایش وسط میدان جنگ سخن سرایی می کند و از پرچمی که زیرکانه قاپید از بالای رودخانه می گوید.

می گوید: اون موقع ای که من داشتم پرچمه رو ور می داشتم همتون داشتید اسلحه هاتونو چک می کردید . هیشکی نفهمید و می خندد .

و دلم، جایی از دلم دارد تنگ می شود . دارد خریداری می شود انگار . 

می گویم: با تمام مقاومت هایی که کردی ولی باز هم دوستشان داری . هم کلاسی هایت را . آخرین بازماندگان فرهنگ . 

و در دلم اعتراف می کنم که دلم برای امروز و این ساعتی که گذشت عجیب تنگ خواهد شد . عجیب . 

حتی با وجود اینکه خیلی از دوستانم کنارم نبودند، باز کلاسی را که روزی فکر می کردم هیچ نقطه ی اشتراکی با آن ندارم دوست دارم . 

می خندم . همه هستند . همه خوبند و تنها نگرانی ام این است که همه چیز روزی تمام می شود . 

و روزهایی هم می رسد که تنها دل خوشی ام این است که هر هفته برای برنامه ی جشن فارغ التحصیلی ام به مدرسه بروم . همکلاسی هایم  ــ بخوان دوستانم ــ را ببینم . 

پیشاهنگ زمانی را که از من قطع امید کامل کرده و مثل اول سال حرف ها و حالت هایم برایش عجیب نیست . 

پیشاهنگ بهاری که بزرگ شده و به آرزویش رسیده . عروس شده . 

خاله رسول ــ که ادغام شده ی خاله است با آل رسول ــ که هنوز مهربانانه مادری می کند . 

کلاس پیش دانشگاهی فرهنگ قطعه ای از دلم را برای همیشه اشغال خواهد کرد . برای همیشه من شکست خورده ی تمام خاطره های زندگی ام خواهم شد .

و این دل بستگی ها کم کم پیرم خواهد کرد . 

و به نظرم آدم ها از دل بستگی هایشان کم کم پیر می شوند و می میرند . 

از این که هر چه عمر بگذرد دلت را به کسان بیشتری خوهی داد و حواست هم نیست اصلا که عمر تو کاری به دلت ندارد . 

عمر می گذرد . تو بیشتر دل خواهی داد . و بالاخره جایی، وقتی، زمانی باید خداحافظی کنی . خداحافظی کنی در حالی که هر قطعه ی دلت دست کسی است . 

و مطمئنم تمام پیرمرد ها و پیرزن ها به این وابستگی و تنهایی ناگزیر بعدش، اقرار خواهند کرد. 

به تنهایی و دوری از کسانی که در جوانی قطعه قطعه ی دلشان را برای خود کرده اند . 

و آدم ها از دل بستگی و مرور خاطره هاشان کم کم پیر می شوند می میرند . نه از مریضی . نه از بیماری . 

از تنهایی می میرند . چون روزهایی بوده در زندگیشان که قطعه قطعه ی دلشان را به دست کسی داده اند . و حالا معلوم نیست آن ها تا همیشه کنارت باشند. 

و اعتراضی نیست . دنیا تا بوده همین بوده . دل دادگی و دلتنگی . 

این قانون عشق است . 

*** 

درب و داغان به خانه بر می گردم . به در اتاقم که می رسم؛ به شهید خرازی همیشه خندان اتاقم نگاه می کنم . مثل نظامی ها به او احترام میگذارم و می گویم: مگر پینت بال بازی می کردید که این طور دارید می خندید فرمانده ؟ جنگ بوده جنگ . شوخی که نبوده . وسط آن خمپاره باران چطوری این قدر قشنگ خندیده اید در عجبم . 

می روم نزدیک عکس . زیرش می ایستم و نگاهش می کنم . می خندم . می گویم: به هر حال ما چه بی خنده چه با خنده مخلص شماییم قربان . جان من و دوستانم که امروز پینت بال بازی کردیم؛ مدیون همان آستین خالی شماست و قنوت یک دستی تان . 

و ادای احترام می کنم .

و او همچنان مواظبم هست و لبخند می زند . 

 

 

http://upload.parsibanner.ir/uploads/139109508072641.jpg

 

 

یا زهرا 

 


[ پنج شنبه 92/11/10 ] [ 6:52 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 56
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394824