کاش که با هم باشیم
| ||
خانه ی مرد تنها خانه ای بود که پنجره نداشت . یک دیوار سرتاسری که وصل می شد به یک در ابی پوشیده با یک پارچه ی سیاه . کاغذ اعلامیه خیلی وقت بود که نم کشیده بود . کلمه هایش خیس باران بودند . کلمه ی مرحومه کج و معوج شده بود و مسجد محل کمرنگ . هیچ نوری راه نفوذ به خانه اش را نداشت . آخرین بار اهالی روستا او را روی سکوی وسط میدان دیدند که فریاد می کشید و به همه می گفت که فریب پنجره ها را نخورید . همه می دانستند مرد دیوانه شده . دکانش را هم بسته بود . پنجره درست می کرد . با چوب های جنگل که هر صبح برایش می اوردند قاب های کوچک و بزرگ می ساخت . همه ی پنجره های روستا مدیون دست های مرد بودند . پنجره هایی که یک طاقچه به ان وصل بود و یک گلدان گل سرخ روی آن . هیچ پنجره ای را نمی دیدی که گلدان گل سرخ رویش پادشاهی نکند . آخر همسر مرد عاشق گل سرخ بود و مرد عاشق همسرش . مرد فقط به شرط گل سرخ برای اهالی پنجره می ساخت . به شرط این که جلوی پنجره شان همیشه یک گلدان گل سرخ خود نمایی کند . ولی دیگر خانه ی مرد نه پنجره ای داشت . نه همسری و نه گل سرخی . حالا جای ان تصویر قاب پنجره و صورت سفید همسرش که زیر زیرکی او را از پشت برگ های گل سرخ نگاه می کرد یک دیوار سرد و خاکی بود . یک دست . همان روز که صورت سفید همسرش سفید تر شده بود و با همان لباس که شبیه لباس عروس ها بود دفنش کردند او هم پنجره ی خانه اش را خراب کرد . پنجره ای که خود او ساخته بود برای دل همسرش و گل سرخی که آن روزها شاد تر از همیشه بود . نفهمید چه طور گلدان گل سرخ از روی طاق پنجره افتاد و شکست . دل مرد هم شکسته بود . دل مرد هم از تمام پنجره های بی وفا شکسته بود . از قاب هایی که روزی به زیبایی تمام عکس همسرش را به خاطر سپرده بودند و حالا هیچ نبود جز سیاهی . خالی و تهی . مرد دیگر از همه ی پنجره ها متنفر بود . از همه ی قاب های چوبی با حاشیه ی سرخ متنفر بود . مرد دیوانه نشده بود . او فقط دلش شکسته بود . مرد فقط تنها شده بود و شکست خورده بود از تمام پنجره هایی که روزی خودش با دستان خودش آن ها را متولد کرده بود تا همیشه گل سرخ ها در پناه ان آرام بگیرند . تا مرد ها دلگرم باشند به قابی با حاشیه ی سرخ و صورتی که تمام خستگی شان را از بین می برد . راستی که مرد چقدر تنها شده بود .
یا علی مدد . [ دوشنبه 90/6/14 ] [ 2:6 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
یادم باشد به بچه های کلاس بگویم : که درکشان می کنم . یادم باشد به یادشان بیاورم که من عاشق ان ها هستم . یادم می ماند که تک تکشان را دوست بدارم . و یادم باشد احمقانه ترین چیز را وسیله ی قضاوت بین ان ها قرار ندهم . یادم باشد که آخر سال لپ هایشان را ببوسم و بگویم که تا سال بعد بی قرار دیدارتان هستم . شاید بچه های کلاس من برای اولین بار هیچ وقت از وجود موجودی به نام مدرسه و اتمام تلخ همیشگی تابستان نرنجند . شاید بچه های کلاس من عاشق مدرسه باشند . شاید . . . . به امید تحقق تمام شاید های دنیا . . . . من معلم خواهم شد و انتقامم را از تمام روز های تلخ شهریور خواهم گرفت . روز هایی که بوی مهر بدجور دلهره می اورد .
یا صاحب الزمان . . . [ شنبه 90/6/12 ] [ 11:42 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
به چشمان پدر دوباره چشم می دوزد تا مطمئن شود که اشک های او را نمی بیند . تا مطمئن شود پدرش سال هاست که نا بینا شده . آرام طوری که در آن همهمه کسی صدایشان را نشنود به پدر می گوید . " بابا ! یعنی می شود ما هم روزی این فیلم را با هم ببینیم ؟ دو نفری؟! " پدر لبخندی می زند . " معلوم است که نمی شود . آخر من که چشم ندارم . " پسرک انگار که چیزی تازه را کشف کرده باشد پدر را می بوسد و می گوید . " خب من در حالی که فیلم را می بینم ، برای شما هم توضیح می دهم . " پدر می گوید " خوب است پس مشکل حل شد ." پسرک بی اختیار اشک هایش روی کاشی های پیاده رو می ریزد و به تمام لحظات شادی که قرار است روزی در سینما بگذرانند لبخند می زند . به خودش قول می دهد که برای پدر همه چیز را بگوید . مو به مو . لحظه به لحظه . حتی ان جا که قهرمان فیلم در خیابان عاشق می شود . حتی ان جا که صدای ضبط ماشین تا درجه ی آخر بلند است و صدای دخترک گل فروش را نمی شنود . حتی زمانی که در عروسی اش غذا ها را روی میز می چیند . و حتی لحظه ای که تیتراژ بالا می اید . همه را برای پدر بگوید . اسم ها را بخواند . بگوید بابا کارگردانش آقای بی خیال زاده است و تهیه کننده اش آقای بی خبر . برای بابا بخواند که ته فیلم نوشته اند با تشکر از تمامی دخترک های گلفروشی که برای ان صحنه به قهرمان فیلم التماس کردند و با تشکر از تمامی کسانی که این فیلم را دیدند و به جای خنده ، اشک ریختند . پسر هم ذوق کند از این همه تشابه اسم . از این که او هم فقط گریه کرده است وقتی دخترک گلفروش گریه کرده . از این که او هم اشک ریخته است در عروسی . " بابا آمدند . فیلم تمام شده . شروع کن . بزن . سازت را کوک کرده ای ؟ " پدر سه تارش را روی پایش می گذارد . خنده ی مستانه ی عابرانی که از در خروجی سینما می ایند حواسش را پرت نمی کند . خیلی وقت است که عادت کرده بین این همه همهمه سازش را کوک کند . شروع می کند . عابران می خندند و رد می شوند و بابا ساز می زند . پسر گریه اش را با اهنگ تنظیم می کند . گریه ای بی صدا و فریادی بی صدا تر . منتظر است . شاید کسی باشد که آن ها را امشب مهمان پول خرد های ته جیبش بکند . شاید امشب پسرک به آرزویش برسد .
یا علی [ جمعه 90/6/11 ] [ 7:53 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
سر جاده ی سحر . آن جا که خورشید بی دریغ می تابد و صدای اذان از گلبانگ مسجد به خوبی شنیده می شود . همان جا که سجاده ام را پهن کرده ام . قرارمان را همان جا می گذاریم . من با کوله ی اشک هایم می ایم و با دسته گلی که شاخه به شاخه اش بوی عبادت می دهد . بوی پاکی . بوی بندگی . نگران نباش ، کفش هایم راه را بلندند . راه سحر . می ایستم سر جاده و تو می ایی چشم می دوزی در چشمانم و انتظار را واژه به واژه می خوانی و من غرق تو می شوم . ان جاست که دل کندن سخت است . مگر این که تو دلم را ببری تا سال بعد . تا سال بعد موقع پیشواز بیایی و دوباره با دلم بازی کنی . فقط در این صورت است که می توانم با تو خداحافظی کنم . این که دلم را با خودت ، ببری . و من بی دل شوم تا رمضان سال بعد . می ایم . می ایم تا هم دلم را جا بگذارم و هم با تو خداحافظی کنم . و تو جاده را بگیری و بروی و من تو را خوب به خاطر بسپارم . تا مبادا ماه ها تو را از من بگیرند . تا مبادا تو را فراموش کنم . . . . خدا نگهدارت رمضان . ماه خوبی ها . منتظرت می مانم . تا وقتی که دوباره برگردی و من دوباره با تو عشق بازی کنم . خدانگهدارت . . . . . . . دوباره ما ماندیم و بی قراری هایمان که دیگر نمی دانیم به چه امیدی آرامشان کنیم . به چه امیدی ؟
عید رمضان مبارک . . . یا علی مدد . . . [ سه شنبه 90/6/8 ] [ 4:8 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
و قطار نماد رفتن است . نماد بی وفایی . نماد نماندن . . . و تو چه خوب می توانی قطار باشی . چه هنرمندانه سوت وداع دردناک قطار را به یادم می اوری . و من چطور نقش چشم به راهی را بازی کنم که گل های وداع را ترو تازه برایش به یادگار گذاشته ای . و تو . . . تو چقدر زیبا هم کارگردانی . هم نویسنده . هم بازیگر . هم صدا . هم تصویر . هم کات . پس کی این فیلم مسخره را کات می دهی ؟ تا کی باید برای بازگشتت یک کاسه اشک پشت قطار بریزم و تو بی رحمانه بگویی دوباره این صحنه را تکرار می کنیم . و تو دوباره و دوباره مثل قطار بروی و پشت سرت را ــ و اشک های پاکی که برای بازگشتت ریخته ام را ــ هم نگاه نکنی حتی . و این انتهای بی عدالتی است . که تو همیشه ی خدا نماد باشی و من حقیقتی تلخ . تو همیشه ی خدا خودت نباشی و من صادقانه دلت را طلب کنم در این وا نفسای معامله. و تو همیشه قطار رفتن باشی و من خیال ماندن . و این اوج بی انصافیست . نماد بی وفایی ! نماد رفتن ! نماد نماندن ! این . . . . اوج بی انصافیست .
یا علی مدد [ دوشنبه 90/6/7 ] [ 5:35 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دیشب که پنجره ی اتاقم باز بود . شاید . شهاب سنگ افتاد در اتاقم . روی فرشم . دقیقا ان وسط . سنگریزه ای که امروز صبح زیر پایم فریاد کشید این را گفت . او حتما از بقایای شهاب سنگ دیشب است . شاید من هم مثل دایناسور ها منقرض می شوم . شاید این تغییر ناگهانی هوا هم به خاطر انقراض نسل تمام فلفل ها باشد . شاید دیگر در هیچ مغازه ای و هیچ بازاری فلفل نفروشند . من می دانم . ماموریت شهاب سنگ همین بود . من دارم منقرض می شوم . مثل دایناسور ها که از بین رفتند . شاید من هم یک دایناسور باشم . یک دایناسور که شبیه انسان هاست . یک دایناسور مظلوم نما که این روز ها حوصله ی خودش هم ندارد .
یا صاحب الزمان . . . [ شنبه 90/6/5 ] [ 5:20 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
این باران تابستانی همه را هوایی کرده . هوایت در سرم می پیچد . آقا ببین چه قدر بعد از باران شهرمان تمیز شده . ندبه های صبحمان هم هوا را پاک تر کرده انگار . اقا نمی خواهی بیایی ؟ باران که امد . ندبه هایمان را جاری کردیم . عهدمان را بستیم . با تسبیح فیروزه ای برای تعجیل ظهورت ذکر گفتیم . ببین چه قدر بعد از باران خوب شده ایم . آقا نمی خواهی بیایی ؟
یا صاحب الزمان . . . ادرکنی . . . یا صاحب الزمان [ جمعه 90/6/4 ] [ 9:49 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |