کاش که با هم باشیم
| ||
چراغ راهنمایی قرمز می شود . ماشین سیاه رنگی بی خجالت از خط های خاکستری عابر پیاده رد می شود . حتی نیم نگاهی هم به چراغ راهنمایی که حالا چشم هایش قرمز شده نمی کند . یکی روی خط های خاکستری می ایستد ، یکی پشت خط ، یکی محکم می زند روی فرمان ماشین و می گوید . اه . چقدر چراغ ریخته توی این شهر . و بعضی وقت ها از ته دلش سبز می شود . بعضی وقت ها هم از ترس این که رانندگان بی وفای خیابان ها نگاه چپی نکنند . چراغ راهنمایی ثانیه به ثانیه ی حیاتش را می شمرد . ثانیه به ثانیه . مردم چشم دیدنش را ندارند . هر راننده ای که نگاهش به نگاه قرمزش می افتد می گوید : وای باز هم این . . . . . ولی او راست ایستاده . با چشمان قرمزش دانه به دانه ی ثانیه های بیچاره را می شمرد . ثانیه هایی که هیچ کس برایش اهمیتی ندارد . ثانیه هایی که قبل زاده شدن می میرند . چراغ راهنمایی خیلی صبور است . او فقط نگاه می کند . پادشاهی می کند در چهار راه سرد . یک پادشاه غریب که مجبور به قبول یک توفیق اجباری شده . انسان هایی را که دوست دارد بهشان فرصت می دهد . خود صورتش زرد می شود ، ولی اجازه می دهد ماشین هایی که عجله دارند از او به امید زردی صورتش بگذرند . ولی با بعضی ها هم لج دارد . لج ندارد . آن ها دوستش ندارند . چراغ راهنمایی دل دارد . سرما می خورد . گریه می کند . چشم هایش قرمز می شود . زردی می گیرد و بعضی وقت ها هم از سر شادی می شکفد و سبز می شود . چراغ راهنمایی زاده ی یک قانون است . پادشاه غریب چهار راه دلی بزرگ دارد . اما بوی لنت ماشین هایی که تا او را می بینند می ایستند حالش را بد می کند . بی وفایی ماشین های مدل بالا که بدون هیچ توجهی از او رد می شوند ، دلش را می شکند . پادشاهی که فقط فال فروش های سرزمین کوچکش قدرش را می دانند و گردو فروش های چهار راهش مزه ی زندگی اش را از ته دل می فهمند . پادشاه دل گنده ی چهار راه با تمام صلابتش می ایستد و به دختر گل فروش نگاه می کند ، که یاس ها در دستش عرق کرده . بوی یاس . بوی ترمز های مکرر . بوی فال گردو . دلش می خواهد این قدر ثانیه ها را بشمرد ، تا دختر گل فروش شاخه ای گل بفروشد . دختر گل فروش را دوست دارد . همذات پنداری عجیبی با چشمان قرمزش و صورت زردش دارد . چراغ راهنمایی هم دلش می سوزد برای مردی که دست هایش را بی شرمی دراز کرده طرف شیشه های تمام اتوماتیک ماشین ها . چراغ راهنمایی هم بی شرمی و گدایی را نمی پسندد . خلاصه این که پادشاه ما با سرزمین کوچکش دلی دارد به وسعت تمام ثانیه هایی که می گذرند و او می شمرد و به وسعت بوی یاس ها که حتی بوی لنت ترمز ماشین های سیاه هم از بین نمی بردشان . هر بار که می رسم به خط های خاکستری چهار راه به چشم های قرمز او نگاه می کنم و بعد در دلم همراه با او تمام ثانیه ها را در ذهنم مرور می کنم . ثانیه هایی که همراه است با تشویش دخترک گل فروش . ثانیه هایی که عمو فیروز های این شهر هیچ وقت دوست ندارند که بمیرند . ثانیه هایی که عمرشان دست چراغ راهنمایی است . اگر بتواند نگاه دارد این ثانیه های کوچک را چقدر خوب می شود . . . . .
یا علی [ شنبه 89/12/21 ] [ 11:6 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بسم الله . . . . چکار کنم با دلتنگی خاک جنوب ؟ چه کنم از غم دوری شلمچه ؟ چطور در دوری طلائیه و غروبش اشک نریزم . من از جنوب برگشته ام. با یک چادر خاکی که دنیا دنیا و آسمان ها برایم می ارزد . من از جنوب برگشته ام . با یک دل آرام و مطمئن و آسوده . اشک هایم را به دل خاک شلمچه ها و طلائیه ها سپردم . و برگشتم . تکه ای از دلم را آن جا کنار استخوان های دفن شده ی شهیدان خاک کردم . کاش من جای اشک هایم بودم. کاش من بر خاک شلمچه بوسه می زدم . من فلفل برگشته از یک سفر. پر از آرامشم و و پر از سکوت و معنا . و نمی دانم این تهران بی وافایی ها و کثیفی ها و آلودگی ها را کجای زباله دانی تاریخ رها کنم . من آبی شده ام . آبی آسمانی .
یا علی مدد .
پینوشت : اول : از نجمه ی مهربون و عزیز خودم ممنونم که با تمام کاراش چراغ وبلاگ منو روشن نگه داشت . بدونه که برای من خیلی عزیزه . دوم : داشتم فکر می کردم پس دوستای قدیمیم چی ؟ سوم : شرمنده ی عمه ساقی ام که یادم رفت بگم و ازش حلالیت بطلبم . مفصل قضیه داره . و به همین دلیل و این اشتباه بزرگ . هر لحظه یادتون بودم . از عذاب وجدان هر حا رفتم و نرفتم اسمتونو بردم . چهارم : چه قدر من این خاله معین با وفا رو دوست دارم . و چقدر دلم براشون تنگ شده . خیلی . خیلی . خیلی . کلی دعاتون کردم . چقدر براتون حرف دارم . پنجم : پس دوستای قدیمیم چی ؟ ششم : بازم از نجمه ممنونم . هفتم : خاطرات جنوبو چی کارش کنم ؟ هشتم : نرگسم خیلی با معرفتی . خیلی . [ یکشنبه 89/12/15 ] [ 3:7 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
آلبالو ها در دست مشت شده و عرق کرده اش خیس می خورد . و او بی خیال و رها و آزاد راه می رفت . با آلبالو خشک هایش انگار داشت از زمین کنده می شد . هسته های آلبالو در گوشه ی لپش جمع شده بود . و دایره های کوچک را از روی لپش می شد لمس کرد . بین صندلی های کلاس می چرخید و نمی دانم چه انسی داشت با آلبالو خشکه ها که انگار نمی گذاشت در این دنیا باشد . و من می دیدم که کودک درونش برایم چشمک می زد . و شاید در ذهنش داشت با کودکش حرف می زد و بازی می کرد . شاید داشت لج بازی می کرد با او و می گفت که آلبالو برایش نگه نمی دارد . و همه را خودش می خورد . همه ی همه را . شاید کودک درون داشت او را ترغیب می کرد که هسته های آلبالو را قورت بدهد و باکی هم نداشته باشد از این که هسته ها در معده اش جمع شود . شاید . ولی چه قدر رها بود همکلاسی ام وقتی داشت با عشقی وصف ناشدنی آلبالو خشکه می خورد و با کودک درونش حرف می زد و انگار جدال با خود داشت در داستان زندگی اش . و نه جدال با طبیعت . جدال با محیط . خودش بود و کودک درونش و آلبالو های خیس خورده در ذهنش . و دهانش . ذهنی پر از آلبالو خشکه و پر از صدای خنده های کودک درونش .
یا علی مدد .
[ پنج شنبه 89/12/5 ] [ 8:12 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
معلم ادبیات می گوید . در قدیم چهار تب داشتیم . تب دمی . تب بلغمی . تب صفرایی . تب سودایی . همیشه عاشق این پاورقی های معلم ادبیاتم که مفصل خودش را و ما خستگان در راه علم را درگیر می کند . می گوید : تب دم . یعنی کسانی که یک روز خوبند ، یک روز بد . یک روز خوش حالند ، یک روز ناراحت . کسانی که دمدمی مزاج هستند ؛ هم تب دمی دارند. من هم امروز صبح خیلی خوش حال بودم اما به وسط های روز که کشید و آفتاب افتاد وسط حیاط مدرسه ، من نای حرف زدن هم نداشتم . ناراحت و غمزده و دلتنگ . در تعجبم که چرا تبی به نام دلتنگی نداریم ؟ ــ تب بلغمی را کسانی دچار می شوند که بی خیالند و بی حالند . کسانی که حوصله ی هیچ احدی را ندارند را می گویند بلغمی . شاید به خاطر همین هم به کسانی که در باغ نیستند می گویند . شلغم . شلغم بر وزن بلغم . ــ در ادبیات هر ترکیبی با صفرا معنی و مفهوم عصبانیت را دارد . تب صفرایی را معمولا آدم های عصبانی دچار می شدند . بغل دستیم دارد با پاک کن قرمزم ور می رود و چسب رویش را با وحشی گری تمام می کند . و من هم شاید از سر عصبانیت و یا تلافی ، پاک کن صورتیش را به دو نصف می کنم . نمی خواهم خواننده ی محترم فکر کند که من هم دچار تب صفرایی هستم . چون من فقط تلافی کردم . ــ و امان از تب سودایی که که معمولا به انسان هایی که فکر و خیال می کنند می گویند سودایی . تبی که مجنون دچارش شد . در ادبیات به عاشق ها هم سودایی می گویند . و م در فکر فرو رفته و هنوز به پاک کن قرمزم که گوشه چسبش کنده شده نگاه می کنم . خب حالا بر می گردیم به شعر سعدی . روزی تر و خشک ما بسوزد . آتش که به زیر دیگ سوداست . بچه ها برای گرفتن مثبت سر و دست می شکنند . ولی هیچ کس نمی فهمد مفهوم بیت را . همه حدس می زنند و چرند و پرند می گویند . و در آخر معلم خودش نطق می کند : ــ سعدی می گه : ما به آرزو هامون نمی رسیم . و آرزو های ما همه تحقق پیدا نمی کنند . چون روزی همه ی ما خواهیم مرد . و فقط تو خواهی ماند و عشق تو . این را در بیت آخر هم اشاره کرده . از غرقه ی ما خبر ندارد آسوده که بر کنار دریاست . و نمی دانم چرا من یک دفعه سردم می شود . انگار تب سودایی می گیرم . و کاش یکی باشد که مرا از دریای خیالم نجات بدهد . کاش یکی دست مرا بگیرد و بیاورد داخل کلاس . کاش مرا رها نکنند در دریای خیالاتم . می ترسم روزی غرق شوم . و آنها که کنار ساحل نشسته اند نفهمند و . . . . .
خیالم دوباره دل پرواز دارد . . . . . قفسی با یک قفل محکم سراغ دارید ؟
یا زهرا [ سه شنبه 89/12/3 ] [ 5:43 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
چشمانم که آبی شد تو نفهمیدی . نمی دانم . شاید هم فهمیدی و باز مثل آن زمان خودت را زدی به نفهمیدن . و من باز هم از دست لج بازی پانزده ساله ات ؛ لجم در آمد . صورتت خاکستری شده بود . دستم را کشیدم روی صورتت . هوا خاکی شد . و بعد تو چشمان آبی ات را باز کردی . شفافیت چشمانت و معصومیت نگاهت همان بود که بود . همان آبی که مرا تا آسمان میکشید در دریایش غرق می کرد . لپ هایت همان قرمزی مصنوعی را داشت . و خال خال های لباست هم همان شیطنت همیشگی را . می خواستم از تو بپرسم درک کردی معصومیت و مظلومیت اشکم را که در چشمانت ریخت و بعد سر خورد روی صورت خاکی ات و بعد ردی سیاه گذاشت . و نمی دانم تو فهمیدی که چرا من ندانستم رد اشک هایم سیاه شده ؟؟ باز از سر لج بازی شاید کمی خمت که کردم چشمانت را بستی . چشمانت را بستی به روی اشک هایم و رویا هایم . همیشه از سکوتت بدم می آمد . دوست داشتم با من حرف بزنی . همان طور که من همیشه با تو درد دل می کردم . همان طور که من همیشه رویاهایم را با تو تقسیم می کردم. دوست داشتم بنشینی و برایم تعریف کنی که از کجا آمدی . در کله ات چه می گذرد و چرا این قدر مغروری . یادت اگر بیاید من در را می بستم و تو را روی پاهایم می گذاشتم و می گفتم . : ببین هیچ کس نیست . هیچ کس در خانه نیست . اگر تو با من حرف بزنی کسی نمی شنود و من هم قول قول می دهم که نگویم عروسک لپ گلی ام با من حرف زده . قول می دهم . من با تمام وجود به تو قول می دادم که به کسی نگویم . و بعد چشمانم را می بستم ــ بر روی حقیقت شاید ــ و بعد تا ده می شمردم و انتظار داشتم که بعد از این همه سکوت حرف بزنی با من . ولی تو باز چشمان دریایت را بر من می بستی . و سکوت می کردی و من نا امید از سخن گویی ات تو را پرت می کردم پایین تختم . خب چکار کنم . تو با من حرف نمی زدی . و این نامردی بود که تو همه چیز مرا می دانستی و با روهایم بزرگ شدی ولی تو همیشه به من زل می زدی و حتی لبانت هم تکان نمی خورد . من به تو قول می دادم که از شکستن سکوتت حرفی نزنم اما تو باز توجهی نمی کردی . تو ؛ دختر مو طلایی بچگی های من داری باز هم مانند همان پانزده سال پیش نگاهم می کنی . و حرف نمی زنی و فقط من هستم که دارم با تو خاطره بازی می کنم . آخ که چقدر تو سنگدلی . چقدر دلت از آهن است . این همه سال که رفیق قدیمی ات را دیدی فقط نگاهش می کنی و باز سکوت . آهای دختر مو طلایی و لپ گلی من . اینجا در زیر زمین خاطره هایم . اینجا در این تاریکی عصر . فقط من هسنم و تو . در را از پشت قفل کرده ام که کسی نیاید . من چشمانم را می بندم و این دفعه تا پانزده می شمرم . تا پانزده می شمرم و بعد همین طور که چشم هایم بسته است . به حرف هایت گوش می دهم . یعنی می شود که بعد از پانزده سال به حرف بیایی و سکوتت را بشکنی و من بشنوم صدایت را . یعنی می شود ؟ ببین اشک هایم را . حرف بزن با من . حرف بزن عروسک خاطره های من . حرف بزن با من . ببین چشمانم را هم بستم . فقط از اشک هایم نخواه که ارادی نیست . بیا . این هم تاریکی . دیگر چه می خواهی ؟ سکوت . تاریکی . من فقط می شنوم . اشک می ریزم . برایم حرف بزن . حرف بزن عروسک مهربان خاطره هایم .
یا علی مدد
[ پنج شنبه 89/11/28 ] [ 8:4 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
پیشانی ام را می چسبانم به شیشه ی سرد کلاس . نفس می کشم . دایره ی تار روی صفحه ی شیشه ای هی میاید و میرود . بچه ها جیغ می زنند . داد می زنند . می خندند . اما من باز پیشانی ام را می چسبانم به صفحه ی شیشه ای پنجره ی کلاس تا خنک شوم . می ترسم اگر این کار را نکنم . آتش بگیرم . بعد دود شوم و به هوا بروم . می ترسم بسوزم . دست هایم . صورتم . جزء به جزء بدنم داغ کرده . به حیاط نگاه می کنم . چشمانم را می بندم . صفحه سیاه می شود . چشمانم را باز می کنم . حیاط می آید جلوی دماغم . می بندم . سیاه می شود . باز می کنم . برگی می افتد روی نیمکت سبز کنار تور بسکتبال . نیمکت سیلی خورده . گلی شده . بارانزده شده انگار. سبز نیست . لجنی شده . سیاه می شود . لجنی می شود . سیاه می شود . لجنی می شود. . . . . . . . کاش گوش هایم را بگیرم . صدایی نشنوم . هیچ صدایی . گوش هایم را می گیرم . چشمانم را می بندم . دهانم را مهر می کنم . و دلم را قفل می زنم . دیگر دایره ی تار روی شیشه نقش نمی بندد . محو شده . شاید من هم نامریی شدم . و آدم ها . . . . . من دیگر نیستم . من کم آورده ام .
یا صاحب الزمان . . . . عجل علی ظهورک
[ چهارشنبه 89/11/27 ] [ 9:36 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
باشدتا بدانی که همیشه دنیا بر وفق مرادت نیست . و باشد تا بدانی که خداوندی در این نزدیکی است که تو را می بیند . باشد که این قدر مقاوم شوی . تا در برابر سهمگین ترین طوفان ها هم به ایستی . باشد تا دیگر متکبر نشوی در زمین خدایی که تو را آفرید . سرت را پایین بگیر . و خاک را نگاه کن . همین پست ترین عالم . پست نه . متواضع . خاشع . باشد تا بدانی که بعضی اوقات باید خاک گونه زیست . خاک گونه .
یا علی [ چهارشنبه 89/11/20 ] [ 11:4 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |