کاش که با هم باشیم
| ||
نمی خواهم انقلاب و جنگ برایم بشود قصه های عجیب و غریب و باور نکردنی . نمی خواهم انقلاب و جنگ برایم فقط در چند آهنگ یار دبستانی و وطنم وطنم خلاصه شود . من دوست ندارم انقلامان و جنگ هشت ساله مان در تکان دادن پرچم بالای سرم ظاهر شود . و هر سال فقط بیست و دوی بهمن باشد که من یادم بیاید که جنگی بود . شهیدی بود . جوانی بود . عشقی بود . بچه ای بود . شکنجه ای بود . شیرینی بود . تلخی بود . من بچه ی نسل چهارمی . میدان آزادی را به عنوان یک میدان می دانم و امام را یک مرد رویایی و آرمانی که هیچ کس به پایش نمی رسد . ( مگر آقا ) من بچه ی نسل چهارمی حالا که می خواهم سی و چند سالگی انقلاب را جشن بگیرم باز باور نمی کنم بچه هایی بوده اند که روزی در همین شهر نمی دانم با چه انگیزه ای در خیابان ها می ریختند و شعار می دادند . من نمی خواهم همه چیز را شعار و قصه های باور نکردنی ببینم . و هر سال در بیست و دوی بهمن انقلاب را مثل یک فیلم از جلوی چشمانم عبور دهند و من بنشینم و فقط نظاره کنم . گاهی شاد شوم . گاهی خشمگین . گاهی ناراحت . و وقتی هم چراغ ها را روشن کردند پرده ی سفید را جلویم نظاره کنم . من بچه ی نسل چهارم این انقلابم . و هنوز برایم گنگ است تصاویری را که این روز ها می بینم ، حرف هایی را که می شنوم ، و حتی سرود هایی را که می خوانم . ما نسل چهارمی ها همگی از این که روزی این قصه ها و رشادت ها یادمان برود می ترسیم .
و من هر روز دلهره دارم که مبادا نسل چهارمی بشوم که فقط ننگ را بر پیشانی دیوار های آجری این شهر بگذارد .
یا علی مدد
[ دوشنبه 89/11/18 ] [ 11:43 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
نمی خواهم انقلاب و جنگ برایم بشود قصه های عجیب و غریب و باور نکردنی . نمی خواهم انقلاب و جنگ برایم فقط در چند آهنگ یار دبستانی و وطنم وطنم خلاصه شود . من دوست ندارم انقلامان و جنگ هشت ساله مان در تکان دادن پرچم بالای سرم ظاهر شود . و هر سال فقط بیست و دوی بهمن باشد که من یادم بیاید که جنگی بود . شهیدی بود . جوانی بود . عشقی بود . بچه ای بود . شکنجه ای بود . شیرینی بود . تلخی بود . من بچه ی نسل چهارمی . میدان آزادی را به عنوان یک میدان می دانم و امام را یک مرد رویایی و آرمانی که هیچ کس به پایش نمی رسد . ( مگر آقا ) من بچه ی نسل چهارمی حالا که می خواهم سی و چند سالگی انقلاب را جشن بگیرم باز باور نمی کنم بچه هایی بوده اند که روزی در همین شهر نمی دانم با چه انگیزه ای در خیابان ها می ریختند و شعار می دادند . من نمی خواهم همه چیز را شعار و قصه های باور نکردنی ببینم . و هر سال در بیست و دوی بهمن انقلاب را مثل یک فیلم از جلوی چشمانم عبور دهند و من بنشینم و فقط نظاره کنم . گاهی شاد شوم . گاهی خشمگین . گاهی ناراحت . و وقتی هم چراغ ها را روشن کردند پرده ی سفید را جلویم نظاره کنم . من بچه ی نسل چهارم این انقلابم . و هنوز برایم گنگ است تصاویری را که این روز ها می بینم ، حرف هایی را که می شنوم ، و حتی سرود هایی را که می خوانم . ما نسل چهارمی ها همگی از این که روزی این قصه ها و رشادت ها یادمان برود می ترسیم .
و من هر روز دلهره دارم که مبادا نسل چهارمی بشوم که فقط ننگ را بر پیشانی دیوار های آجری این شهر بگذارد .
یا علی مدد
[ دوشنبه 89/11/18 ] [ 11:43 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
تاس که می اندازیم . اگر شش نیاریم . بازی را باخته ایم . یعنی نباخته ایم . نمی توانیم وارد صفحه ی دایره دایره شویم . بعد که وارد صفحه ی منچ می شوی . هزاران نفر به خونت تشنه اند و می خواهند تو را حذف کنند . می خواهند با مهری شان . بزنند بر سر مهره ات . پرتت کنند از صفحه بیرون . و بعد یک خنده ی مستانه و بعد شیرینی یک برد با حذف یک رقیب. باید حواست را جمع کنی که سه مهره ی بیرون را بیاوری تو و مواظبشان باشی عین همان مهره ی اول . و وای به حال روزی که هر چه تاس بیندازی شش نمی آوری و نمی آوری و نمی آوری تا موقعی که همه ی بازیکنان لذت بازی را برده اند و تو ماندی و سه مهره ی بی مصرف . و به دایره هایی زل می زنی که شبیه چاله شده اند و تو به این فکر می کنی که چطور باید همه را از این چاله ها بگذرانی . همه لذت می برند . و تو تنها نشسته ای روبه روی صفحه ی پر چالش منچ و به این فکر می کنی که چرا باید تاس عدد شش را به تو نشان بدهد . تازه اگر دلش بخواهد یا نخواهد . بعضی وقت ها زندگی کردن پر چالش می شود . و تو هر چه تاس میندازی شش نمی آوری . زندگی می ماند با یک عالمه آرزو و خیال و مهره . . . . . و بازیکنانی که منتظرند تو پایت را بگذاری در اولین چاله .
و فلفل این روز ها پایش گیر کرده در یکی از چاله های صفحه ی زندگی و هر چه هم تاس میندازد شش نمی آورد که نمی آورد . چرا دیگران خودشان را زدند به کوری و انگار نمی ینند که یکی اینجا پاگیر شده و مانده است چکار کند بین این چاله ها .
یا صاحب الزمان
[ دوشنبه 89/11/18 ] [ 12:24 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
از مادر می پرسم من وقتی می خواستم به دنیا بیایم چقدر گریه کردم ؟ می گوید : زیاد . . . می گویم پس چرا حالا می خندم ؟ سرش را می گیرد پایین ، جوابی ندارد . من بغض می کنم . و بعد اشک . نمی دانم چرا دیگر اشک هایم مزه ندارند . شاید مزه ی دیگری لای دندان هایم گیر کرده باشند .
پینوشت : مسواک باید زد . دندان ها را باید شست . جور دیگر باید دید .
یا امام حسن .
[ جمعه 89/11/15 ] [ 11:31 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
از این بالا آدم ها یک نقطه اند . یک نقطه به اندازه ی آن دانه هایی که غروب ها با آن افطار می کنم . آدم ها کوچک و بزرگ همه یک نقطه اند و من غبطه می خورم و گاهی هم چشمتان روشن مغرور می شوم . من که هر روز می آیم اینجا روی این گنبد طلاییتان می نشینم و با شما آزاد و رها صحبت می کنم ولی آن ها همدیگر را له می کنند تا دستشان برای ثانیه ای به پنجره ی فولادتان بخورد . می دانی آقا !!! واقعا گاهی وقت ها به خودم مغرور می شوم که من کبوتر حرم شما هستم . و می توانم هر غروب بعد از افطار بیایم اینجا و پا بگذارم روی این گنبد طلاییتان همانی که مردم شهر وقتی آن را از دور می بینند خم می شوند و سلام می کنند . من که چیزی نیستم آقا !!!! من فقط کبوتر سفید و گمنام و غریب شما هستم . که فقط فرقم با بقیه ی پرندگان دنیا این است که می توانم هر روز در کنار شما افطار کنم و بنشینم اینجا و زائران غریبتان را با چشمان گریانشان ببینم . من که چیزی نیستم !!! آقا به من قول بدهید . به من قول بدهید به نان و نمکی که با هم خورده ایم من باز هم مقصد گاه هر شبم اینجا باشد و باز هم با دانه های حرمتان روزه ام را باز کنم . آقا به من قول بدهید که قولتان را نمی شکنید . من می خواهم همان کبوتر غریب و گمنام حرم شما باشم .
یا امام رضا
[ پنج شنبه 89/11/14 ] [ 5:41 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ما با زندگی عین یک شکلات چوبی ترش رفتار می کنیم . از این شکلات ها که داخلش یک آدامس مخفی شده . تند تند لیسش می زنیم تا برسیم به آدامسش . اصلا هم برایمان مهم نیست که مزه ی شکلات چه قدر خوش مزه بود . فقط برایمان جویدن آدامس و فاتح میدان شدن مهم است . ما آدم ها به جای این که به مزه ی ترش آبنبات چوبی زندگی توجه کنیم می خواهیم به آدامسش برسیم . کار می کنیم تا زندگی کنیم به جای این که زندگی کنیم و در کنارش کار. و وای به حال این که زندگیمان آدامس نداشته باشد و ما هم بدون لذت بردن از مزه ی ترشش آن را تمام کنیم . آن موقع نه تنها فاتح نیستیم بلکه قاطعانه و با دست خودمان شکست خورده ایم .
دوست دارم از مزه ی ترش زندگی ام لذت ببرم و آدامس داشتن یا نداشتنش را بگذارم به پای خدا و روزگار و تقدیر و قسمت .
پینوشت : می خواهم به شعار ها طعم خوش حقیقت را بدهم .
یا علی مدد . [ چهارشنبه 89/11/13 ] [ 11:15 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
امروز روی دستم یک خط کشیدم . دیروز هم دو تا . و هفته ی قبل هم یکی . ماه پیش هم یادم می آید وقتی خط های آبی روی دستم را شمردم پنج تا بود . یک خط را هم اشتباهی کشیده بودم روی دستم که رویش را لاک غلط گیر گرفتم . جمعا می شود نه تا . حالا دستم را گرفته ام جلویم . نشسته ام رو به روی دیوار . دیگر چوب خط های غم هایم تمام شده و الان وقت تصفیه حساب است . رو به روی دیوار و به سفیدی رشک بر انگیزش نگاه می کنم مثل آسمان دل شکسته ی بیرون اشک می ریزم . آسمان غرش می کند و من اشک می ریزم . فریاد می کشد و من اشک می ریزم . داد می زند و من باز . . . . اشک می ریزم . فکر می کنم یا باید دست هایم را عوض کنم یا خودکاری جدید بخرم . چون دیگر نه دست هایم یاری می کند نه جوهر خودکار . دوست دار م دیگر هیچ دستی و یا هیچ جوهری و یا هیچ خطی یاری نکند . وشاید هیچ غمی .
پینوشت : شاید این خاصیت این روز های بارانی است که آدم دلش هری می ریزد و بعد اشک هایش هبوط می کند . شاید
یا مهدی [ سه شنبه 89/11/12 ] [ 5:11 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |