کاش که با هم باشیم
| ||
جمع کن بساطت را تابستان ! دارد می آید ...
یا زهرا [ دوشنبه 91/6/27 ] [ 1:34 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بی وفایی را تو از هر ناکسی آموختی بی وفا ! این ناکسان هم با محبت زنده اند ...
یا علی [ دوشنبه 91/6/20 ] [ 6:41 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ایستاده ام دقیقا نقطه ی وسط . تغییر کرده ام . دو سال از چهارده سالگی ام گذشته است و دقیقا دو سال دیگر مانده تا برای همیشه با مدرسه و روزهایش خداحافظی کنم . حالا که عقب را نگاه می کنم کمی ذوق می کنم . کمی گریه ام می گیرد . کمی تعجب می کنم . کمی دلتنگ می شوم . من عینک بر چشم ایستاده نفطه ی وسط این دوسال و امروز با کمی ترس از آینده می نویسم . دیگر عینک دوربین هم جواب نمی دهد . دو سال از چهارده سالگی ام گذشته و دقیقا 16 و خورده ای سال است که در این دنیا نفس می کشم . در این دو سال دوستان زیادی داشتم . کسانی که بیشتر از من ، بیشتر از حق من ، بیشتر از خوبی های من مرا دوست داشتند . شوخی نیست . هوش زیادی نمی خواهد . این که آدم هایی در این کره ی خاکی هستند که گهگاهی یادت می کنند . گهگاهی دلتنگت می شوند . و بی مزد و بی منفعت آرام و شمرده شمرده می گویند دوستت دارم . کمی از تنهایی و احساس غربت اولین سال ورودم به دبیرستان کاسته شده . حالا کسانی را پیدا کرده ام که برایم یادآور آدم های کلاسی بودند که به هم قول دادند تا همیشه عاشق بمانند . من تنها نیستم . من دوستانی دارم که مرا می فهمند . که مرا دلتنگ می شوند . که مرا .... نمی دانم . نمی دانم دو سال بعد پشت دیوار های دبیرستان چه می گذرد . نمی دانم قرار است سرنوشتی که از آن هیچ اطلاعی ندارم مرا به کدام ناکجا آباد بکشاند . نمی دانم ا=آیا می شود بار دیگر موهایم را ببافم و زیر درخت های حیاط مدرسه بلند بخندم ؟ نمی دانم آیا پشت این دیوار ها هم می شود جیغ زد ؟ می شود دوستانی را پیدا کرد که مرا بفهمند ؟ نمی دانم که دل های پشت این دیوار ها هم به هم راه دارد اصلا ؟ قرار بر جدایی نیست . من به اندازه ی چهارده سالگی ام و به اندازه ی این دوسال تجربه جمع کرده ام . می دانم که وقتی کسی گریه کرد باید اشک هایش را با انگشتانم پاک کنم . داغی اش را حس کنم و بعد در بغلش بگیرم . می دانم زیر باران حیاط مدرسه باید با دوستم خاطره بازی کنم. می دانم که دوست را باید زیر باران پیدا کرد . می دانم وقت دلتنگی باید چه بنویسم . می دانم حالا در پاییز های زندگی ام چطور شعر بگویم . تجربه دارم . حالا می توانم بگویم چند پیرهن پاره کردم . حالا راحت تر می توانم اعتراف کنم . حالا دو سال دیگر مانده . می توانم روز به روزش را ثبت کنم . می توانم با دوستانم باشم . گرچه بعضی همیشه هستند و بعضی همیشه نیستند . حالا خوب می دانم که من اهل حسرت خوردن نیستم . حسرت نمی خورم چهارده سالگی ام را . حسرت نمی خورم این دو سال گذشته را . حسرت نمی خورم روز هایی که ثانیه به ثانیه اش مرا می خنداند .حسرت نمی برم به ساعت هایی که اشک هایم بی اجازه آمدند . حسرت نمی خورم به جمع دوستانم که حالا شاید در کنارم نباشند .حسرت نمی خورم به دوست داشته هایم . من اهل حسرت خوردن نیستم . حالا که ایستاده ام نقطه ی وسط سال های دبیرستانم این را می فهمم . این که گذشت و زود می گذرد و گذشته دیگر حال نمی شود و محال می ماند ..... باید رفت . باید عینک به چشم به آینده ای نگاه کرد که با دست های خودم می سازمش . نکند یک وقت با همین دست ها آروزهایم را خاک کنم . آرزوهای من جوانند . آروزهای من در حرکتند . آرزوهای من رویا نیستند . و من هنوز می توانم عاشق شوم ... منی که اعتراف می کنم اهل حسرت خوردن نیستم ...
یا امام رضا [ شنبه 91/6/18 ] [ 4:40 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
عمق فاجعه آن جاست آن قدر به لطیفه های زندگی ات بخندی تا اشکت جاری شود ...
یا زهرا [ پنج شنبه 91/6/16 ] [ 5:29 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
لیموترش را از وسط با چاقوی سفید قاچ می کند . سبز سبز . چند قطره از آب لیمو ترش می پاشد روی دستش . دستش را نزدیک دهانش می برد و آن را با زبان لیس می زند . لبخند روی صورتش ظاهر می شود. زبانش را از بین دهانش کجکی بیرون می آورد و چشمانش را ریز می کند . هسته ها را یکی یکی پرت می کند درون بشقاب . چند تایی می افتد دور و بر بشقاب . چاقو را میگذارد روی بشقاب و هسته ها را از روی میز ورمیدارد . چند تایی از لای انگشتانش سر می خورند . با هر زحمتی هست هسته ها را می اندازد در بشقاب . لیمو را می گیرد روبه روی صورتش . عمیق بو می کند . ترشی لیمو تا ته حلقش می رسد و او را به هیجان می آورد . ذوق زده می شود . نمک را بر می دارد با دقت روی پره های براق لیمو می ریزد . بلور های نمک به پره های آبدار لیمو می چسبند . دهانش را باز می کند . سر لیمو را بین دندان هایش می گذارد . فشااااااااار می دهد . آب لیمو بخش می شود در دهانش . صورتش قرمز می شود . چشم هایش ریز . کمی تلخی احساس می کند .
پینوشت : همین بود باور کنید . ادامه نداشت ، می خواستم فقط همین را بگویم ...:دی
یا امام حسن عسگری [ سه شنبه 91/6/14 ] [ 8:44 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
و قسم به بهشت که خدا جهنم را برای بنده اش فراهم نکرد ایمان بیاوریم
یا صاحب العصر و الزمان [ یکشنبه 91/6/12 ] [ 12:46 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
کلاهش را انداخت روی گلیم . نینداخت . کوباند . دو زانو افتاد روی زمین . تا به حال کسی از اهل محل ندیده بود دو زانو زمین بیفتد . تا روزگار بود او هم ایستاده بود . تا آخرش . حالا روزگار می خواست هر غلطی بکند مهم نبود؛ مگر می شد این دو زانو را خم کرد ؟! حاشا و کلا افتاد . یعنی نیفتاد . انگار کسی دست گذاشت روی شانه های ستبرش و کوباندش روی زمین . زل زده بود به بهشت گلیم . مرور کرد هر چه اتفاق که افتاده بود را . از همان صبحش را تا شب . فروریخت . مثل جنازه . مست مست . روبه قبله ... ناله های خفیفی می کرد . کم کم اتفاقات دیروز و پریروزش هم در نظرش آمد . و دیرزوش و دیروزش ... دیگر خواب چشم هایش را گرفته بود . بیخود زور می زد . بیخود سعی می کرد . دیگر نمی توانست ایستادگی کند . بدنش شل شد . زل زد به تابلوی روی دیوار . سعی کرد حافظه اش یاری کند که چه نوشته بود روی آن : تو بال بده من حال می دهم به این زندگی نه مردگی ... و فکر کرد که بال هایش را کجا روی زمین خدا جا گذاشته است یادش نیامد اما خواب سهمگین تر از همیشه آوار شد روی چشمان همیشه بازش ....
یا علی بن موسی الرضا المرتضی .....
[ چهارشنبه 91/6/8 ] [ 12:49 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |