کاش که با هم باشیم
| ||
در پیچاپیچ زندگی ... اینجایی که من ایستاده ام هیچ خبری نیست ...
پینوشت:آقای توی رادیو با یک لحن بسیار جدی و کمی ترسناک گفت: خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره ..! و من با تمام وجودم گفتم...: آمین..!
یا زهرا [ پنج شنبه 93/7/24 ] [ 1:54 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
"خیلی دارد بهم سخت می گذرد مادر!" شاید آن لحظه ای که با بغض داشتم برایش توضیح می دادم که اصلا وقت ندارم برای کلاس رانندگی و زبان و بدن سازی باید همین یک جمله را می گفتم . شاید باید می رفتم نزدیکش می ایستادم. آن قدر نزدیکش که نفس مهربان و گرم و آرامش بخشش به صورتم بخورد . شانه هایش را بگیرم و فقط همین یک جمله را بگویم. ... خیلی دارد بهم سخت می گذرد مادر! و بعدش بغلش می کردم و سرم را می گذاشتم روی شانه اش . و یک بار دیگر امن ترین جای دنیا را تجربه می کردم . دلم آرام می گرفت از اینکه بعد این همه تجربه ی ناامنی در خیابان و دانشگاه و کلاس چقدر به آغوشش نیاز دارم . شاید آن لحظه که به زور داشتم همه ی تنبلی هایم را توجیه می کردم کافی بود که فقط همین جمله را بگویم . این که از اول مهر چقدر بهم فشار آمده . فشار های سخت . خیلی سخت. نمی دانم از کجا. از کی و برای چی . فقط دارم این فشار عجیب و غریب را خوب حس می کنم . این له شدن روحم را.. این ضعیف تر شدنم را . زودرنج تر شدنم را . عصبانیت های بیخودی ام را . این ها همه یعنی فشار ... یک فشار سخت و عجیب و غریب که دارد ضعیفم می کند . که نمی گذارد حالم خوب باشد . که نمی گذارد با خیال راحت درس بخوانم . یک اضطراب عجیب و غریب . یک حس ناامنی . انگار یک دفعه رهایم کرده باشند توی شهر . توی خیابان . توی تاکسی . توی دانشگاه . یک حس شبیه دختر بچه ای که توی یک جای شلوغ مادرش را گم کرده . سراسیمه اطرافش را نگاه می کند . چهره های غریبه هیچ حواسشان به او نیست و تند تند از کنارش رد می شوند. حواسشان به او نیست که بغض کرده و چشمانش قرمز شده و فقط یک چیز می خواهد . مادرش را .. حالم شیه آن دختربچه ایست که گم شده و دلهره ام درست شبیه دلهره ی او . دلهره ای که اصلا رهایم نمی کند . حتی وقتی با دوستانم شش نفری روی یک نیمکت نشسته ایم . حتی وقتی همه کنار همیم . و این حس وقتی بیشتر می شود که توی صف تاکسی ایستاده ام و به آدم ها خیره شده ام . آدم های غریبه . آدم هایی که هیچ کدام شبیه پدر و مادرم نیستند. و دلهره آور ترین و غمناک ترین صحنه ی تراژدی این روزهایم وقتی است که در هوای نیمه تاریک عصر توی اتوبوس نشسته ام و موبایلم را گرفته ام رو به رویم و منتظرم مادر زنگ بزند . ولی او این روزها آن قدر خیالش راحت هست که زنگ نزند و حالم را نپرسد. آن قدر خیالش راحت است از این روزهای من که به فکر کلاس رانندگی و ورزش افتاده . و آن قدر خیالش راحت هست که دلم نمی آید بروم و بگویم که کاش کمی بیشتر از قبل هوای دلم را داشته باشد ... کاش همه چیز کمی آرام تر اتفاق می افتاد. و کاش روحم آن قدر بزرگ بود که از این چیزها فشرده نمی شد و دردش نمی آمد.
یا زینب [ یکشنبه 93/7/13 ] [ 6:37 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
* ما همه اکبر لیلا زادیم ...*
**قسمتی از شعر قیصر امین پور
پینوشت:خدایا اکبر لیلا زادمان بمیران! آمین!
یا صاحب الزمان! [ یکشنبه 93/7/6 ] [ 9:47 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |