سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دودکش کلاه بردار نیست

ولی کبوتر فکر می کند که کلاه بردار است

کبوتر

دیروز که مهمان دودکش بود

کلاغ بیرون آمد

و هزار شب گریه کرد

چون فکر نمی کرد که دودکش ها

این قدر سیاه کار باشند

کبوتر

هزار شب گریه کرد

و خدا به پاس گریه هایش

او را دوباره کبوتر کرد

ولی دودکش

برای همیشه

تنها

ماند

چون کبوتر برای همیشه

فکر می کرد

که دودکش

یک سیاه کار واقعی است

و مسلما

کبوتر ها 

سیاه کار ها را دوست ندارند

مانند کلاغ ها

....

 

 

 

 

یا امام سجاد ...


[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 7:30 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

خطابم به شماست !

شمایی که جنس دلت معلوم نیست ...

می خواستم سوالی بپرسم ...

وقتی همسن ما بودی هم ... 

این قدر سریع برگه های امتحان را

مثل برف شادی 

بین ردیف ها پخش می کردی ؟

و از ته دل لبخند می زدی ؟

اصلا

وقتی همسن و سال من بودی

همسن و احساس من هم  بودی ؟

 

خطابم به شماست ...

شمایی که تکلیفت با خودت معلوم نیست ...

شمایی که بین ردیف های یک متر در یک متر که مثل انفرادی می مانند

با کفش هایت

قدم می زنی

و من

عاشق همان لبخندم ...

که هیچ وقت از روی لبت محو نمی شود ....

حتی وقتی دستان لرزان مرا می بینی ...

انگار کن که من شبیه آن درمانده ای هستم

که تو بعد از به اسارت گرفتنم ...

لبخندی فاتحانه بر لب می زنی ....

و بعد ....

با صدای کفش هایت

روح من را ویران می کنی ....

 

 

 

خطابم به شماست ....

شمایی که دیگر شما نیستی ....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان ...


[ یکشنبه 91/3/7 ] [ 12:39 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دخترک شانه اش را گذاشت روی شانه های محکم بابا

و قطره های اشکش درست ریخت درون جیب پیرهن بابا

بابا گفت تو تمام ثروت منی ... سرمایه ی منی ....

نبینم اشک هات رو ...

و دختر اشک ریخت .....

گفت : دلت تنگ شده ؟

دخترک جواب نداد

گفت : کسی چیزی گفته که این قدر غصه می خوری ؟

دخترک جواب نداد

بابا انگشتش را برد پشت عینکش ... دانه دانه پاک کرد .... اشک هایش را ....

گفت ورشکسته شدی ؟ نکند چک هایت برگشت خورده ؟ خب این که چیزی نیست ..... من هم یک عالمه چک برگشت خورده دارم ....

دخترک خندید و اشک ریخت ....

صدای استوار بابا کمی می لرزید .....

گفت .... خدا برگشت نزندت بابا ..... این ها که چیزی نیست  ....

عوضش من دیگر تنها نمی مانم .... دو تایی می رویم زندان ..... آن جا می نشینیم کلی حرف می زنیم ....

بعد من یک کتاب می نویسم .... خاطرات دختر و بابا در زندان اوین ....

و دخترک خندید و اشک ریخت ...

دوباره چند قطره اشکش ریخت درون جیب پیرهن بابا ....

بابا گفت تو تمام ثروت منی .... سرمایه ی منی بابا .....

و عینکش را در آورد .....تا اشک های دوباره اش را پاک کند .....

دختر دیگر گریه نمی کرد ....حالا زل زده بود به اشک های استوار ترین مرد زندگی اش ....

و بابا سرش را گذاشت روی شانه ی دخترک ....

و لرزان گفت : اصلا چه کسی می گوید که مرد ها گریه نمی کنند ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی ....


[ جمعه 91/3/5 ] [ 9:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

نمی شود ...

نمی شود تو خدا باشی و من بی بندگی ات روی زمین بچرخم ...

امکانش نیست که تو شب آرزو ها بگذاری و من اینجا با هزار فاصله ای که از تو گرفته ام

سرم را بیندازم پایین و آرزوهایم را یکی یکی بیندازم در آتش ... 

نمی شود تو نگاهم کنی و من حواس هوایی ام را جمع نکنم از روی زمینی ها ...

مگر می شود من این قدر بد باشم ؟ این قدر بی معرفت و بی وفا باشم ؟

مگر من از بندگان تو نیستم ؟

این ناامیدی را بگذار به پای فراموشکاریم که گاهی وقت ها این قدر سرم را درون برف های سرد زندگی ام کرده ام که تو را که هیچ خود نابود شده ام را هم نمی بینم ....

شب آرزو ها نیست .... شب امید است .... شب یادآوری تو است . که دور اسمت بالای برگه خط بکشم و خوب حواسم را جمع کنم که هستی ... که فقط خودت مایه ی امیدی هنوز ...

که تو خدایی .... نه آن فرشته ی افسانه ها که می گوید فقط سه آرزو کن ....

گذاشته ای شب آرزوها .... که امثال من .... تمام ناامیدی شان را جمع کنند و بریزند روی سجاده و با تسبیح دانه دانه ارحم الراحمینت را بشمرند ....

که دل من را بشکنی کمی .... تا خودت دوباره عین اول بسازی اش ..... عین اول پر از امید .... پر از آرزو .... پر از آرزو ها ....

که من انگشتم را بگذارم روی دلم ....

و بگویم ....

غصه پر ...

سیاهی پر ...

نا امیدی پر .......

و خوب ببارم در این خشک سالی زمین .... که تو خوب ببینی من محتاج تر از همیشه برگشته ام ....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا امام هادی ...


[ جمعه 91/3/5 ] [ 12:9 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

لیلا این ها به من می گویند دیوانه

ولی تو بدان

من هنوز منتظر آن روزی هستم که بیایی

بگویی

شوخی کردم ...

و با هم بلند بلند بخندیم

به گریه هایی که در نبودت کردم ...

بگذار به من بگویند دیوانه

تو بیا و به این ها ثابت کن 

که لیلای من

چه قدر شوخ طبع است ...

 

 

 

 

 

 

 

 

یا امام هادی ....


[ پنج شنبه 91/3/4 ] [ 7:37 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

از چشم پرسیدی که اشکم دانه ای چند ؟

از عشق پرسیدی وفایم حبه ای چند ؟

ای تاجر این چشم و این دل ؛ حامل نور

چشم و دلت روشن سواری ساعتی چند ؟

پشتم شکسته است و تو رحمی هم نداری

پایین بیا بالا بلندی ؛ باختی چند ؟

اینجا پر از بقالی بغض و کمی آه

تو نرخ تعیین کن که زاری قطره ای چند؟

دنیا پر است از تشنگی شیرین خوبم

ای آب شور چشم هایم ! کاسه ای چند؟

این لحظه های دوری و این هم تباهی

آه این تباهی و خبر از تو سری چند ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زینب


[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 6:4 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

کاش دستگاه اشعه ی ایکس داشتی .... 

و محل دقیق بغض هایم را پیدا می کردی ....

استخوان در گلویم است ....

درد دارم ....

 

 

 

 

 

 

درد دارم ....

 

 

 

پینوشت : دیگر باید ننوشت ....

این جمله را ویرایش کن ....

 

 

 

 

 

 

یا زینب ...


[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:46 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 388713